یادداشت 47 مامانی
عزیزکم
این بابایی هم خیلی ناز داره و ما نمیدونستیم !!!
درسته که من ازش دلخور بودم ولی وقتی سر حرف و درد دلمون باز شد دیدم چقدر از دستم گله داره ... ازرفتار مامانی ... تو این مدت که همش بی حوصله بودم و بهش کم توجه شده بودم کلی دلش گرفته بود ... منم که از قصد اینکارارو نکرده بودم ... البته آخر حرفاش گفت که شرایط من رو درک میکنه و یه کوچولو بهم حق میده ... فقط یه کوچولو !!!!
همین شد که آخر سر من بدهکار هم شدم ...
البته خوب بود ... بعد از رفتن تو اینجوری نشسته بودیم درباره خودمون حرف بزنیم ...از بس که حواسم پیشت بوده و توی توهماتم میگشتم ...
الانم هیچ حرف نگفته ای تو دلمون نیست ...
هرچند دو روز طول کشید تا کاملا حرفامون تموم بشه ولی بعدش هر دومون راضی بودیم ... و خوشحال ...
خوشحالیمون خیلی طولانی نشد ... بابایی عصر دیروز رفت و جواب آزمایشش رو گرفت ... وقتی اومد و دیدم پکر شده ... فهمیدم یه خبراییه ...نگرانی رو تو چشماش میدیدم ... بند دلم پاره شد ... برگه رو گذاشت رو میز و رفت جلو تلویزیون نشست
منم برداشتم ببینم چه خبره ...دیدم آزش خیلی خوب نیست ... البته بدم نیستا ... ( به تشخیص مامان دکتر !!! )
اون موقع درباره آز باهم حرف نزدیم ... برگه رو نگاه کردم و گذاشتمش کنار ...چون بابایی همونجور کسل بود ... تا شب دیدم که یه کم سرحال شده ... بهش گفتم که بریم پیش یه دکتر ببینیم چی میگه ... اونم قبول کرده ... امروز زنگ زدم و براش وقت گرفتم که فردا بریم دکتر ...
خیلی ناراحتم عزیزم ... ولی به بابایی نشون نمیدم ناراحتیمو تا دلش نگیره ... همش فکرم مشغوله ... ولی میخندم تا بابایی ناراحت نشه ... مثل همون وقتایی که من از دکتر حرفای خوبی نمیشنیدم و اون میگفت که مهم نیست و دلداریم میداد ...
چی بگم عزیزم ...
بازم دلم از خدا جونم گرفته ...
نمیخوام زود قضاوت کنم ... انشالله که مشکل خاصی نباشه ...
فعلا حالمون خوبه ولی هنوزم ته دلم شور میزنه
برامون دعا کن عسلکم