شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 48 مامانی

1390/2/21 3:02
نویسنده : نانا
276 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک زیبای من

امروز بابایی رفت دکتر تا آزمایشش رو نشون بده ... قرار بود من هم همراهش برم ولی از بس دلشوره داشتم بابایی گفت که نمیخواد بیای  و خودش تنها رفت ...

تمام مدتی هم که تنها تو خونه بودم فقط داشتم راه میرفتم و دور خونه میچرخیدم

الان میگم که دلشوره هام بیخود نبوده ... آزمایشای بابایی خیلی خوب نبودن ... دکتر براش سونو داد ... بابایی رو که میشناسی نمیذاره کار رو زمین بمونه ... از مطب برام زنگ زد که میره سونوشو انجام میده و بعدشم نتیجه رو میبره برا دکتر...

تا بابایی بیاد من مردم و زنده شدم ...

ساعت 7 بود که اومد ... خیلی پکر بود ... خیلی تو چشاش غم بود ... ولی من سعی کردم که قوی باشم تا بابایی روحیش رو از دست نده ... تمام تلاشم رو کردم ... هر چی که میدونستم براش گفتم ... اونم فقط گوش داد ... وقتایی که فقط گوش میده و حرف نمیزنه دلم داغون میشه ... میدونم که میریزه تو دلش ... نخواستم بیشتر ازینا فکرش مشغول بشه ... منم ساکت شدم

بعد از شام بابایی پیشنهاد داد تا بریم پارک ... همون پارکی که کلی ازش خاطره داریم ... همون پارکی که هر وقت دلمون میگیره میریم یه نفسی تازه میکنیم ... یه فواره موزیکال خییلی خوشکل هم داره که صداش واقعا بهمون آرامش میده ... بهت قول میدم عزیزم وقتی که تاتی کردن رو یاد گرفتی هر روز ببرمت اونجا و با هم بازی کنیم ...

تو راه بابایی برامون بستنی سالار خرید ... اونم با روکش آلبالویی ... خیلی بهمون چسبید ...

توی پارک بابایی اصلا حرف نزد ... منم ساکت بودم تا یه کم با خودش خلوت کنه ... فقط بعد از نیم ساعت بهم گفت : خدا بدجور داره امتحانم میکنه ... و من شروع کردم به سخنرانی که ما نباید نا امید بشیم و ازین حرفا ... که خدا خودش میدونه فقط برای دلگرمی بابایی این حرفارو گفتم وگرنه چشمام پر از اشک بود و هی بغضم رو قورت میدادم ...

یه کمی حالمون بهتر شد ... بالاخره هوای خوب روح آدم رو سبک میکنه ...

خدا عاقبتمون رو به خیر کنه ... هر دم ازین باغ بری میرسد !!!

تو لحظه هایی که تازه میخواد نور امید توی دلم جوونه بزنه ... خدا جونم نشون میده که باید صبر کنم ....

 

از این به بعد بیشتر از پیش منتظرتیم ...

دستهای کوچولوت رو میبوسم عزیزم

 پ.ن : شنیدم خداجونم هدیه های آسمونی رو که به مژگان جون و مریم جون (مامان نینی ناز ) داده بود .... باز پس گرفته ... از خدا میخوام به دلشون آرامش بده ... و زیاد منتظرشون نذاره ... الهی آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان تربچه
21 اردیبهشت 90 7:33
گاهی خدا درها را می بندد و پنجره ها را قفل می کند
چون بیرون طوفان است و تو در خطری ...


خیلی زیبا بود ... ممنونم
آسیه
22 اردیبهشت 90 1:07
عجب صبری خدا دارد


خیلی صبرش زیاده ... خیلی
اکرم
22 اردیبهشت 90 11:43
سلام نارینه جونم خوبی؟؟؟؟
دلم برات تنگیده کجایی دختر
الهییییی بمیرم نگران نباش به شوشوت برس نزار زیاد غصه بخوره
بهش امیدواری بده تو که خوب می دونی مردا همه چیزو میریزن تو خودشون
امیدوارم که به زودی زود مشکل شوشوت حل بشه و یه فرشته کوچولوی سالم و خوشمل بیاد تو دلت
یادت نره بهش امید واری بده و استرس و ازش دور کن
مواظب خودت باش
می بوسمت


قربونت برم دوستگلم ... منم دلم تنگ شده برات
انشالله که خداوند همه مشکلات رو خودش حل کنه
ممنون از راهنماییت عزیزم
setareh
22 اردیبهشت 90 14:41
عزیزه دلم ....دوست مهربونم توکلت به خدا باشه ............میدونم خودت بهتر از من ميدوني و این حرفها تکراری شده ولی بدون که خیری در کاره ...........برات ارزوی بهترینهارو دارم .......بوسسسسس


ممنونم ستاره ی من ...حرفهای تکراری رو از زبون دوست مهربونی مثل تو بشنوم برام شیرینه عزیزم
گل یاس
23 اردیبهشت 90 19:55
سلام عزیزم انشالله عمل همسری خیلی راحت باشه و زود زود خوب میشه نگران نباشی ها
نینی حونم دیگه داره از پله های سرسره بزرگه بالا میره من مطمنم انشالله زود زود میاد مامان مهربون
راستی ما نی نی رو چی صدا بزنیم ؟؟؟؟؟؟؟


ممنونم یاسی جون ...انشالله بهار نارنج من همراه با فندق شما همین ماه میان