یادداشت 49 مامانی
عزیزکم
دیروز صبح با بابایی رفتیم تا جواب آز بابایی رو به یه دکتر تو بیمارستان نشون بدیم و براش وقت جراحی بگیریم ...
خداروشکر روحیه اش خوبه و نگرانیش کمتر شده ...
رفتیم سراغ دکتر ولی دیروز روز ویزیتش نبود و گفتن که فردا بیاین ...
از بیمارستان که اومدیم بیرون بابایی میخواست که بره تا دفترچش روعوض کنه ( الان تو این دهه که ما زندگی میکنیم دفترچه های بیمه رو بعد از تموم شدن برگهاش باید ببریم و عوض کنیم ... فکر میکنم تو دوره شما این روال دیگه نباشه !!! ) و به منم گفت که باهاش برم ... منم که تنبل ... ولی رفتم ... چون احساس کردم که دوست داره همراهش باشم ...
البته خیلی هم بد نگذشت ... چون خیلی وقت بود مترو و اتوبوس سوار نشده بودم ... !!
امروز صبح زود ساعت 7 بیدار شدیم تا بریم بیمارستان و دکتر رو ببینیم ( فکر کن !!! مامانی ساعت 7 بیدار شده !!!) رفتیم نشستیم منتظر دکتر ... آقای دکتر ساعت 10 تشریف آوردن !!! ( ببین چه وقت شناسن و زود میان !!) باباجون ویزیت شدن و منم هرچی سوال تو ذهنم داشتم از آقا دکتر پرسیدم و بعدشم نوبت گرفتیم برای جراحی ... دوهفته آینده ... البته خودمون خواستیم که اون موقع باشه تا با برنامه کار بابایی جور دربیاد ...
بعد از بیمارستان هم رفتیم تا سونو مامانی و آزمایشاتی که دکتر برای بابا نوشته بود رو انجام دادیم
خوشبختانه حاله فولیهای مامان خوب بود و این یعنی اینکه داروهای خانم دکترم روی من اثر مثبت داشته ... ولی مامانی دلم یه کم گرفت ... چون الان که من شرایط خوبی رو دارم بابایی خیلی روبراه نیست ...
ولی خداروچه دیدی ... شایدم شد و توی همین ماه اومدی پیشمون !!!
بعد از سونو هم یه ناهار خوشمزه خودمون رو مهمون کردیم ... و اومدیم خونه
عصری هم قرار بود برم پیش دکتر خودم تا جواب سونو رو براش ببرم ... ولی تا اومدیم خونه ساعت 3 شده بود و من از خستگی و خواب نای راه رفتن هم نداشتم ... پس بیخیال دکتر شدم و گرفتم خوابیدم تا ساعت 7 !!!
الانم که در خدمت شمام ... البته اینم بگم که این دو روزی کامی نداشتم تا بیام و برات بنویسم ...داده بودمش برای سرویس ... سرشبی بابایی رفت و آوردش
نازنینم
این ماه هم میایم سراغت ... با هزار امید
کاش که همه انتظارام تموم بشه ...
خدایا ... یا انتظارم رو تموم کن یا از صبرت به من هم عطا کن ...
دوستت دارم عزیزکم