شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 49 مامانی

1390/2/23 17:10
نویسنده : نانا
301 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم

دیروز صبح با بابایی رفتیم تا جواب آز بابایی رو به یه دکتر تو بیمارستان نشون بدیم و براش وقت جراحی بگیریم ...

خداروشکر روحیه اش خوبه و نگرانیش کمتر شده ...niniweblog.com

 

رفتیم سراغ دکتر ولی دیروز روز ویزیتش نبود و گفتن که فردا بیاین ...

از بیمارستان که اومدیم بیرون بابایی میخواست که بره تا دفترچش روعوض کنه ( الان تو این دهه که ما زندگی میکنیم دفترچه های بیمه رو بعد از تموم شدن برگهاش باید ببریم و عوض کنیم ... فکر میکنم تو دوره شما این روال دیگه نباشه !!! ) و به منم گفت که باهاش برم ... منم که تنبل ... ولی رفتم ... چون احساس کردم که دوست داره همراهش باشم ...niniweblog.com

 

البته خیلی هم بد نگذشت ... چون خیلی وقت بود مترو و اتوبوس سوار نشده بودم ... !!niniweblog.com

 

امروز صبح زود ساعت 7 بیدار شدیم تا بریم بیمارستان و دکتر رو ببینیم ( فکر کن !!! مامانی ساعت 7 بیدار شده !!!niniweblog.com) رفتیم نشستیم منتظر دکتر ... آقای دکتر ساعت 10 تشریف آوردن !!! ( ببین چه وقت شناسن و زود میان !!niniweblog.com) باباجون ویزیت شدن و منم هرچی سوال تو ذهنم داشتم از آقا دکتر پرسیدم و بعدشم نوبت گرفتیم برای جراحی ... دوهفته آینده ... البته خودمون خواستیم که اون موقع باشه تا با برنامه کار بابایی جور دربیاد ...

بعد از بیمارستان هم رفتیم تا سونو مامانی و آزمایشاتی که دکتر برای بابا نوشته بود رو انجام دادیم

خوشبختانه حاله فولیهای مامان خوب بود و این یعنی اینکه داروهای خانم دکترم روی من اثر مثبت داشته ... ولی مامانی دلم یه کم گرفت ... چون الان که من شرایط خوبی رو دارم بابایی خیلی روبراه نیست ...

ولی خداروچه دیدی ... شایدم شد و توی همین ماه اومدی پیشمون !!!niniweblog.com

 

بعد از سونو هم یه ناهار خوشمزه خودمون رو مهمون کردیم ... و اومدیم خونه

عصری هم قرار بود برم پیش دکتر خودم تا جواب سونو رو براش ببرم ... ولی تا اومدیم خونه ساعت 3 شده بود و من از خستگی و خواب نای راه رفتن هم نداشتم ... پس بیخیال دکتر شدم و گرفتم خوابیدم تا ساعت 7 !!!niniweblog.com

 

الانم که در خدمت شمام ... البته اینم بگم که این دو روزی کامی نداشتم تا بیام و برات بنویسم ...داده بودمش برای سرویس ... سرشبی بابایی رفت و آوردش

niniweblog.com

نازنینم

این ماه هم میایم سراغت ... با هزار امید

کاش که همه انتظارام تموم بشه ...

خدایا ... یا انتظارم رو تموم کن یا از صبرت به من هم عطا کن ...

دوستت دارم عزیزکمniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سما
24 اردیبهشت 90 1:56
سلام عزیز دلم
خسته نباشی گلم
ان شاا... که عملش موفقیت آمیزه عزیزم
فولکول خودتم مبارکه ان شاا... که دیگه این ماه فرشته مهمون دلت می شه
بوسسسسسس


مرسی مامانه مهربون
مامان تربچه
24 اردیبهشت 90 10:55