یادداشت 50 مامانی
شکوفه ی بهار نارنج من
امروز یکی از دوست جونام برام کامنت گذاشته بود که بالاخره ما این نینی رو چی صدا کنیم ... منم هرچی فکر کردم دیدم اسمی رو بهتر و بیشتر از شکوفه بهار نارنج دوست ندارم ... اونم تو این فصل که همه جا پر از عطر بهار نارنجه ...(البته تو شمال !! ) پس از این به بعد نوشته هامو به اسم شکوفه ی بهار نارنج شروع میکنم
دیروز بابا جونی لطف کردن و مقدار زیادی باقالی گرفتن تا موجبات سرگرمی این جانب رو فراهم کنند (چون خودشون به باقالی پاک کردن حساسیت دارن و نمیتونن کمک کنن ... البته به خوردنش حساسیت نداره هاااا !!! ) منم تمام مدت وقتم صرف پاک کردن باقالی ها شد ... و بابایی هم از دور نظاره میکردند و لبخند میزدند و در مورد مسائل کاریشون صحبت میکردند ... دیگه تا جمع و جورش کنم و بذارم فریزر ساعت 12 شده بود ...
اما بگم از بعدش که از بس نشسته بودم کمرم و پاهام خشک شده بود و نمیتونستم تکون بخورم ...
امروز صبح هم از درد بیدار شدم ... نه درد کمر ... نه درد پا ... زیر دلم درد شدیدی داشت ... این درد بعد از پر کشیدن تو دیگه سراغم نیومده بود ... مجبور شدم همونجور دراز بکشم تا شاید یه کم آرومتر بشه ... تو این مدت هم هزار تا فکر اومد تو سرم و ناخواسته اشکام جاری شد .. خودت دلیلش رو میدونی ...
با زنگ تلفن مجبور شدم که بلند شم ... بابایی بود ... میخواست بدونه وقت دکتر گرفتم یا نه ... امروز عصر قرار بود برم پیش دکترم اما نشد چون من دیر زنگ زدم و وقت نداشت ...
دیگه نخوابیدم ... لنگ لنگون یه کم راه رفتم تا شاید دردم آرومتر بشه ... اما نه ... تاثیری نداشت ...
گفتم خودمو سرگرم کنم تا دردم یادم بره ... فریزر رو از برق کشیدم و شروع کردم به تمیز کردنش ...یه یکساعتی مشغول اون بودم .. اما هنوزم درد داشتم ...
عزیز دلم ...
الانم که دارم برات مینویسم دلم تیر میکشه ... و چشمای من پر از اشک ...
نمیدونم چرا ... یعنی میدونما ... اما نمیتونم کاریش کنم ... دست خودم نیست .. یه جورایی دارم برای خدا اشک میریزم ... میدونم که نشونه خوبیه این درد ولی چرا الان ؟ چرا این ماه ؟ چرا تو این شرایط که میدونم احتمال اومدنت کمه ؟ اینا دلم رو میلرزونه ... اینا اشکم رو در میاره ...
اما هنوزم امیدوارم ...به حکمت خدا ایمان دارم ...
تو هم از خدا بخواه که زود زود بفرستت پیشمون ...
میبوسمت شکوفه ی بهار نارنج من