یادداشت 51 مامانی
شکوفه ی بهار نارنج من
وااااااای که چقدر هوا گرمه ... آسمون پر از ابره ها ولی یه قطره هم ازش نمیافته !!! بخاطر همینم دم داره هوا ... منم که میدونی اصلا تحمل گرما رو ندارم ... کولرمون رو خیلی وقته راه انداختیم ولی من نمیذارم که بابایی روشنش کنه ... دوست دارم هوای آزاد و طبیعی بهم بخوره .. نه سرمای مصنوعی ...به همین خاطر هم در اتاقمون همیشه بازه ... وبابایی هم کلی حرص میخوره که زشته ...
بیخیال
بابایی تصمیم قطعی خودشو گرفته .. هرچند من بهش پیشنهاد دادم که پیش یه دکتر دیگه هم بریم .. ولی میگه دکترم منو قانع کرده که جراحی برام بهتره ...حالا هرچی که به روزای جراحی نزدیک میشم دلهره ام بیشتر میشه ...هر چند به روی خودم نمیارم ... ولی همش اضطراب تو جونمه ... منم که وقتی استرس دارم فقط در حال خوردنم !!
اما هی به خودم امیدواری میدم که همه چیز روبراه میشه ... همه چیز بهتر از حالا میشه ...
دغدغه جدیدم هم اینه که بعد از جراحی بابایی تا چند وقت نباید بیام سراغت ... !!! البته اظهار نظرها متفاوته ها ...
چقدر دلم میخواد زود این چند روز هم طی بشه ... مردم از فکر و خیال !!!!
قند و عسل مامان
وقتی دوستام میان تو کلوپ و از حالتهای نینی تودلیهاشون میگن ... دلم غنج میره ... فقط به این فکر میکنم که منم یه روز این لذت رو میچشم آیا !! ؟؟ ( اینو به سبک بابایی نوشتم )
چرا نچشم ؟؟ اومدن شما عزیز دله من دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ... (این خط کاملا شعار بود ... جدی نگیر )
چند روز دیگه روز مادره ... 3 خرداد... دقیقا روز جراحی بابایی ... اینو امروز تو تقویم دیدم ... یه کم دلم آروم گرفت ... روز خوبیه ... اینو میگیریم به فال نیک !!
دوستت دارم عزیزم