یادداشت 52 مامانی
شکوفه ی بهار نارنج من
دیروز صبح با بوی گاز از خواب بیدار شدیم ... بهت گفته بودم که جناب همسایه به روش خطرناکی بهمون گازرسانی کرده ... هنوز هم در همون شرایط به سر میبریم ... و هنوز هم زنده ایم !!!!
نمیدونم بوی گاز از کجا بود ... همه جا رو چک کردیم ... خبری نبود ... در و پنجره ها رو باز گذاشتیم و کولر رو هم روشن کردیم تا بو بره ...و رفت !!!
بعد از صبحانه مشغول تماشای تلویزیون بودیم که یهو همه کانالهامون قطع شد ... بله ... اینبار هم بدون هماهنگی جناب همسایه یکی رو آورده بود تا براشون کانالها رو تنظیم کنه !!! و چون آنتن ما مرکزیه هممون کانالها رو از دست دادیم ...
یه دوساعتی در همین اوضاع و احوال بودیم ... بعدشم که کانالهای جناب همسایه درست شد ما فقط 3 تا کانال داشتیم !!! دیگه صبرم تموم شد ... رفتم سراغشون ... آقای تنظیم کن اومد خونمون و هی با کنترلا ور رفت بعدشم در کمال آرامش گفت که دستگاهتون ضعیفه !!! در صورتی که ما با همین دستگاه تا چند ساعت قبلش همه کانالهارو داشتیم !!! حالا هرچی بابایی بهش میگفت که یه جای کارت ایراد داره اون یه عالم کلمه بلغور میکرد و میگفت که کار من درست انجام شده ... بابایی هم که دید جرو بحث باهاش فایده نداره بیخیال شد ... اونم بلند شد و رفت ... جناب همسایه هم انگار نه انگار که یه خرابکاری انجام داده ... خلاصه این شد که الان ما فقط سه تا کانال داریم ... مثل قدیما !!!
دیروز سالگرد فوت یکی از همسایه های قدیمی مامان بزرگ بود ... بیشتر از 30 سال همسایه بودن ... وقتی مامان بزرگ زنگ زد و ساعت ختم رو گفت انگار که منم رفتم به همون روز که این خبر رو شنیدم ... اصلا باورم نمیشد ... همونجا پشت تلفن شروع کردم به گریه ... اگه بدونی مامان بزرگ چقدر بیتابی میکرد .. انگار که خواهرش رو از دست داده ... البته خاله کبری بهتر از یه خواهر برای مادرم بود ...و برای ما هم عزیز بود... من کلا از مرده و مراسم ختم میترسم ... اما اینجا اولین باری بود که با میل خودم همراه جنازه تا بهشت زهرا رفتم ... حتی ... برای آخرین بار صورت میت رو هم دیدم ( الان باورم نمیشه که من این کارارو کردم )
خیلی زن شجاعی بود ... شوهرش شهید شده بود و خودش به تنهایی 6 تا پسرش رو بزرگ کرد ...اونم چه پسرایی... خدا رحمتش کنه ... تو راه برگشت از مشهد فوت کرد ...
یادمه که روز هفتمش دقیقا میشد روز عقد دایی جونت ... بابا بزرگ میخواست که مراسم رو بندازیم عقب تر ... اما چون پسرای خاله کبری در جریان بودند ومیدونستند که همه چیز برنامه ریزی شده شب قبلش پیش بابابزرگ اومدن و گفتند که مادرشون راضی به این نیست که کار خیر عقب بیافته ... واقعا هم همینطور بود ... همیشه دستش به خیر بود ... مراسم عقب نیافتاد ولی تمام اون شب یه غم بزرگی تو چشمای مامان بزرگ بود ...
از بس به اون روز فکر کرده بودم فشارم اومده بود پایین و نتونستم برم مراسم ... فقط برای شادی روحش قرآن خوندم تا هم خودم آروم بشم و هم برای خاله کبری کاری کرده باشم ...
خدایش بیامرزد
امروز ...
تا ساعت یک تو جام بودم و دوست نداشتم بلند بشم ..از ساعت 10.بیدار بودم ولی هی چشمام رو میبستم تا به زور خودم رو بخوابونم ... اما نشد ...
چشمام چند روزیه که میپره !!! و ول نمیکنه ... فکر کنم یه مهمون سمج میخواد بیاد خونمون ...
فقط دعا دعا میکنم هر کی هست بعد از روز عمل بابایی بیاد
این چند روز سعی کردم که کمتر به عمل بابایی فکر کنم ... تا نگرانیم کم بشه ... اینکه میگم کمتر یعنی دائم بهش فکر نمیکنم و به خودم استراحت هم میدم !!!
با اینکه این ماه هم به اومدنت امید داشتم ولی هنوز هم نشونه ای از وجودت رو حس نمیکنم ... اما ناراحت نیستم ... یعنی نمیخوام ناراحت باشم ... با خدا که نمیشه جنگید ... ما تلاشمون رو میکنیم اگه خودش صلاح بدونه میده ... ( وقتی مامان فیلسوف میشود !!! )
خوب دیگه ... بسه ... زیاد حرف زدیم امروز
میبوسمت عزیزکم