شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 59 مامانی

1390/3/18 19:07
نویسنده : نانا
381 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

امروز صبح از سفر برگشتیم ...

مسافرت خوبی بود ... خوش گذشت ... هم رفتنمون راحت بود و هم برگشتمون ...

حالا برات همه روزها رو میگم

پنجشنبه : بعد از جمع شدن وسایل و اومدن بابایی از اداره رفتیم خونه بابابزرگ ... شام اونجا بودیم و آخر شب خاله جون اینا اومدن دنبالمون و ساعت 11 شب به سمت شمال راهی شدیم ... البته با مشقت فراوان !!! چون خاله جون و دختراش ردیف عقب نشستن و من و بابایی روی صندلی جلو ..!! در طول مسیر هم فقط مراقب آقایون پلیسی بودیم که توی ماشینهاشون در حال چرت زدن بودن ... و هر وقت که یه پلیس بیدار پیدا میشد مامانی مجبور بود تا کمر خم بشه روی پای بابایی تا از جریمه شدن جلوگیری بشه ! در کل بساطی داشتیم ...در بین راه هم از خودمون پذیرایی کردیم و آش گدوک و بستنی نوش جان نمودیم ... ساعت 4 رسیدیم خونه بابابزرگ  ....

جمعه : طبق معمول ... ناهار همه عمه جونات خونه بابابزرگ  بودن ( این مراسم وقتهایی که ما میریم اونجا برگزار میشه ) و البته اینبار هیچکس خبری از شما نگرفت !!! و مامانی تا آخر شب سرحال بود

شنبه : به علت تعطیلی 14خرداد تمام بازراها تعطیل بود و تا غروب توی خونه سماق مکیدیم و آخر شب تصمیم گرفتیم که فردا صبح بریم درازنو ...

یکشنبه : تدارکات سفر به دهکده ییلاقی دراز نو فراهم شد و ساعت 7 صبح همراه با دوتا از عمه جونات  راهی شدیم ... از دراز نو برات چیزی تعریف نمیکنم چون فقط باید ببینی تا به زیباییش پی ببری ... البته برا دوستام یه عکس میذارم تا اونام لذت ببرن ...رفتیم خونه ی عمه ی بابایی ... تا غروب اونجا بودیم و از طبیعت بکر و هوای عالیش لذت بردیم ... اینقدر هوا خنک بود که مامانی مجبور شد کاپشن دخترعمه ی بابایی رو تنش کنه تا یخ نزنه

دوشنبه : برات نوشتم که تو راه اومدن من و بابایی  جلو نشستیم ... حالا اثرش معلوم شده و مامانی نمیتونه کمرش رو صاف کنه ... طرف راست کمرم کاملا منقبض شده ... با دوش آب گرم و پماد پیروکسیکام هم برطرف نشد .. پس امروز استراحت کردیم

سه شنبه : حال مامانی همونطوره ... بابابی هم خوبه ... چون فردا باید راه بیافتیم سمت تهران یه سر رفتیم سرخاک بابابزرگ و مادربزرگم ... چقدر دلم گرفت وقتی دیدم که روی قبرشون پر از گرد و غباره ... من به جز بابای مامانم هیچکدومشون رو ندیدم ... یعنی خیلی زود  پدر بزرگها و مادر بزرگهام رو از دست دادم ... خدا رحمتشون کنه ... راستی یه کار ترسناک هم کردم ... البته برا من ترسناک بود ... رفتم وتمام قسمتهای مرده شور خونه ی واقع در قبرستان  رو دیدم !! البته توش کسی نبودا .... الان یادم میافته که اینکارو کردم مو به تنم راست میشه !! چرا این کاروکردم اخه ؟؟ همیشه دوست داشتم این اقدام شجاعانه رو انجام بدم که امروز قسمت شد !!!

عصر هم همراه با عمه جون و بابایی رفتیم تا بستنی بخوریم ... بستنیه سان سیتی ... بعد از کاری که صبح انجام داده بودم یه بستنی خوشمزه واقعا میچسبید !!!

چهارشنبه : ساعت 4 صبح همراه با آقا رحمت به سمت تهران حرکت کردیم ... ساعت 7 صبح توی رستورانی واقع در فیروزکوه صبحانه ای لذیذ میل کردیم ... سرشیر و عسل ... که من عاشقشونم ... ساعت 9 صبح هم تو خونه بودیم ...

نمیدونی چقدر دعا به جون آقا رحمت کردم که مارو از اتوبوس سوار شدن نجات داد ...

از صبح که اومدم مشغول جابجا کردن وسایل بودم بعدشم که جارو کشیدن خونه و گردگیری ... سر ظهر هم یه کم خوابیدم ولی درد پهلوم هنوز اذیت میکنه ...

فردا هم که چون بابایی خونه است میخواییم دوتایی روزه بگیریم ... خیلی دوست داشتم از اول رجب رزه بگیرم ولی نشد ... حالا فردا جبران میکنیم ...

اولین پنجشنبه ماه رجب ... شب لیلت الرغائب ... شب آرزوها ... انشالله که خدا قبول کنه

خدا میدونه که من و بابایی ازش چی میخواییم ... ولی میگم تا شاید زودتر براورده بشه ...

خدا جونم ... همه منتظرای نینی رو از چشم انتظاری در بیار ... به ما هم یه نگاهی بنداز ...

 

دوستت دارم عزیز دلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

faeqeh
18 خرداد 90 19:37
سلام عزیزم عاشق نوشته معرفی سایتت شدم اشکمو در آورد چون خدا وقتی بارانو به من داد که امکان نداشت باردار بشم (تو اون ماه)از خدا برات آرزو دارم که تو تقدیرت به زودی یه فرشته باشه
مامان تربچه
18 خرداد 90 20:31
سلام نانا جونم دلم برات تنگ شده بود خووووووووش به حالت دلم لک زده برا شمال انشاالله همیشه خوش باشی باز هم خووووووووووووووش به حالتون که فردا میخواین روزه بگیرین من و شوشو اومدیم پیش مامان شوشو توی شهرشون و من مسافر محسوب میشم و نمیتونم روزه بگیرم خیییییییییییییییییییییلی التماس دعا تو رو خدا فردا من رو فرامموش نکن موقع سحر سر سفره ی افطار توی دعاهای شب آرزوها
مامان تربچه
19 خرداد 90 8:36
شب آرزوهاست آرزو میکنم خانه قلبت پر از گلهای یاس،نغمه خوان خانه قلبت هزار باغ احساست پر از گلهای ناز،همچو یه قالی پر از نقش و نگار به رسم دوستی ما را هم از دعایتان فراموش نکنید
مامان شازده کوچولو
19 خرداد 90 19:32
شب آرزوهاست باید دری برای مناجات وا شود تا درد بی دوای گناهم دوا شود باید کسی که نزد خدا دارد ابرو وقت سحر به یاد دلم در دعا شود التماس دعا
باران
21 خرداد 90 14:19
سلام، انشاالله خدا زود زود یه نی نی گلوی ناز بهتون میده، که هم زیبایی سیرت داشته باشه و هم صورت و سالم باشه، و براتون حفظش میکنه...
setareh
21 خرداد 90 14:44
عزیزم خدا رو شکر که به سلامت برگشتید و بهتون خوش گذشته ....انشاا... به زودیه زود به ارزوی قلبیت میرسی عزیزم روزه هاتونم قبول باشه ....برای هانیسمکه منم دعا کن خاله نارینه بوسسسسسسسس
مامان ابوالفضل
21 خرداد 90 20:28
امیدوارم که به آرزوی طلایی تون برسین
ماماني ياستين
23 خرداد 90 15:42
هميشه به گردش خانم...
دعا
23 خرداد 90 17:20
خدا جونم ... همه منتظرای نینی رو از چشم انتظاری در بیار
مامان تربچه
25 خرداد 90 21:40
ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است جان من، جانان من، روح و روان من علی لست تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی شکر لله حاصل عمر گران من علی است عیدت مبارررررررررک
بابای ایلیا
25 خرداد 90 21:59
سلام روز به خیر وبلاگ جالبی دارید خوشحال میشم به وبلاگ من هم سری بزنید
مامان تربچه
30 خرداد 90 12:34
عزیززززززززززم کجاییییییییییی؟ چرا نمیاییییییییییییییی!
مامان سارال و صبا
31 خرداد 90 3:29
سلام...وبلاگتون جالبه وتاثیر گذار......اگه مایل بودید به من هم سری بزنید
مامان کیارش
8 تیر 90 16:29
سلام عزیزم ........نوشته تو خوندم و گریه کردم

روحش شاد


روحش شاد