شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 6 مامانی

1389/11/13 2:04
نویسنده : نانا
435 بازدید
اشتراک گذاری

دلبندم

مامانی و بابایی دو روزه  پرکار رو پشت سر گذاشتن 

 

بالاخره بابایی موفق شد و آکروبات بازیشو انجام داد !!!!

 

روز اول که من گفتم خطرناکه و برای اینکه منصرفش کنم رفتم سراغ کارای آشپزخونه و خودم رو سرگرم تمیزی کابینتها کردم 

باباییت هم هر چند دقیقه میومد میگفت .... حیف شدا ... اگه امروز پرده هارو هم میشستیم ... همه کارا تموم میشد !!!

 

مامانیت هم با پررویی تمام میگفت ... پرده شستن با اعمال آکروباتیک رو نمیخوام ....

 

و برای اینکه این فکر از سرش بیرون بره یه لیست بلند نوشتم تا بره خرید !!!!

 

خداروشکر تا برگرده شب شده بود

 

روز دوم شروع کردیم به تمیز کردن دیوارای اتاق و آشپزخونه

البته با کمک بخارشو !!!!!!!

تو که مامان و بابا رو میشناسی ... به جای کار کردن داشتیم بازی میکردیم

 

از بس که لذت داشت این کار ... نوبتیش کردیم .... یه کم من یه کم بابایی !!!

حیف که دیوارای خونمون کم بود !!!

خلاصه ...

تا ساعت 4 کارمون (بازیمون ) تموم شد

فقط مونده بود پرده های کذایی !!!!

تصمیم گرفتیم که با شستن پردا ها همه کارامونو تموم کنیم تا فردا بتونیم استراحتی بنماییم

آره دیگه مامانی....بالاخره باباییت به آرزوش رسید

رفت بالای میز و شروع کرد به بازکردن پرده ها

منم تند و تند براش آیت الکرسی میخوندم و فوتش میکردم 

 

آره عزیزم .... این دو روزی مشغول کار بودیم و بالاخره تموم شد

حالا هردومون آماده ایم . . . . . هم برای آمدن سال جدید و هم برای اومدن تو . . . .

.................................................................................................................

 

امروز رفتیم خونه مامان بزرگ

منم رفتم سراغ کتابام تا یه دستی به سرگوششون بکشم 

میدونی چی دیدم مامانی؟؟؟؟؟؟؟؟

دفترچه های خاطرات مامانی و بابایی که برای دوران آشناییشون بوده !!!!

اونوقتایی که از هم دور بودن و دلشون برا هم تنگ میشده .... اونروزا هردومون سعی میکردیم با نوشتن دلتنگیمونو کمتر کنیم

( قابل توجه شما  نی نی محترم ... که بدونی بابایی و مامانی هر دوشون مستعد نویسندگی بودن )

هرچند از اونروزا خیلی نمیگذره ولی یادآوری اون وقتا همیشه برام جالبه

 

آوردمشون خونه

نشستیم  با بابایی دوباره خوندیمشون !!! کلی هم خندیدیم

 

اینارو نگه میدارم شاید یه روزی دلت خواست بخونیشون ....

یه کوچولوشو الان برات مینویسم

 

"""""""""" سفر برایم هیچ چیز به جز دلتنگی ندارد .... اما آموخته ام .... برای بهتر دیدن عظمت و شکوه هرچیز باید قدری از آن دور شد """"""""""

 

اینو بابایی هروقت که میخواست از پیشم بره برام میخوند

 

یادش بخیر

ولی اگه اون روزا نبودن ما قدر هم رو نمیدونستیم ....

و الان منتظر و چشم براه تو نبودیم

 

عزیز دلم ... مامانی خیلی دوست داره ... تو نتیجه یه عشق بزرگی

پس منتظرم نذار نازنینم ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فرشته
13 بهمن 89 12:22
وای خوش به حالت یعنی منم می بینم کارام تموم شده