یادداشت 67 مامانی
شکوفه ی نارنجم
امروز صبح بابایی رفت بانک و بابابزرگ هم رفت پیش دوست دوران سربازیش ... من موندم تنها ... داشتم به تقویم نگاه میکردم و برا خودم حساب کتاب میکردم که یهویی دیدم بعله ... مرداد ماه شده ...اگه شما از پیشم نرفته بودی الان تو بغلم بودی و مامانی داشت کلی ذوق میکرد ... ولی چه فایده !!!
همین فکر باعث شد مامانی دوباره قاطی کنه و وقتی بابایی اومد خونه همه ی دق و دلیشو سر بابایی در بیاره ... بیچاره بابایی ... توراه رفته بود خرید ... منم که دیدم فضا برای غر زدن آمادست شروع کردم به غرغر ... اینو چرا خریدی .. این یکی رو چقدر زیادگرفتی ... من که اینو لازم نداشتم ... خلاصه ... وقتی دیدم بابایی حرف نمیزنه و دیگه چیزی برای غرغر ندارم ... اشکم در اومد ... اولش بابایی فکر کرد باز یاده خاله جون افتادم و دارم گریه میکنم ...بهش گفتم که به چی فکر کردم و به کجا رسیدم ...شروع کرد به دلداری دادنم ... و گفت که اگه اون موقع که این اتفاق برا معصوم افتاد و نینی تو دلت بود و خدایی نکرده یه چیزیش میشد میدونی چی میشد؟ میشد دوتا غم... گفت پس حکمت خدا بر این بود ...اصلا بهش فکر نکن ...
چقدر حرفش قشنگ بود ... کلی دلم آروم شد ... خدایا شکرت که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی زمان میبره تا ما حکمتت رو درک کنیم
امروز تولد صبورا بود ... بچه های خاله ها خونه مامان بزرگ جمع شدن و براش یه تولد کوچولو گرفتن ... من نتونستم برم ولی تلفنی باهاش حرف زدم .. کلی خوشحال بود ... خداروشکر که دنیای بچه ها با دنیای ما آدم بزرگا فرق میکنه ...
عزیز دلم ...
بابابزرگ فردا میره شمال ... و من کلی کار دارم که انجام بدم ... این مدت دست به سیاه و سفید نزدم ... ولی حالا که نزدیک ماه مبارک رمضان هست باید یه تکونی به خونه بدم ...
برای روحیم هم خوبه ... سرگرم میشم و کمتر فکر و خیال میکنم ...
نازنینم ...
مرداد شدا ... حواست به ماههایی که میان و میرن هست ؟؟
دوستت دارم عزیزم