شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 67 مامانی

1390/5/2 1:26
نویسنده : نانا
272 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نارنجم

امروز صبح بابایی رفت بانک و بابابزرگ هم رفت پیش دوست دوران سربازیش ... من موندم تنها ... داشتم به تقویم نگاه میکردم و  برا خودم حساب کتاب میکردم که یهویی دیدم بعله ... مرداد ماه شده ...اگه شما از پیشم نرفته بودی الان تو بغلم بودی و مامانی داشت کلی ذوق میکرد  ... ولی چه فایده !!!

همین فکر باعث شد مامانی دوباره قاطی کنه و وقتی بابایی اومد خونه همه ی دق و دلیشو سر بابایی در بیاره ... بیچاره بابایی ... توراه رفته بود خرید ... منم که دیدم فضا برای غر زدن آمادست  شروع کردم به غرغر ... اینو چرا خریدی .. این یکی رو چقدر زیادگرفتی ... من که اینو لازم نداشتم ... خلاصه ... وقتی دیدم بابایی حرف نمیزنه و دیگه چیزی برای غرغر ندارم ... اشکم در اومد ... اولش بابایی فکر کرد باز یاده خاله جون افتادم و دارم گریه میکنم ...بهش گفتم که به چی فکر کردم و به کجا رسیدم ...شروع کرد به دلداری دادنم ... و گفت که اگه اون موقع که این اتفاق برا معصوم افتاد و نینی تو دلت بود و خدایی نکرده یه چیزیش میشد میدونی چی میشد؟ میشد دوتا غم... گفت پس حکمت خدا بر این بود ...اصلا بهش فکر نکن ...

چقدر حرفش قشنگ بود ... کلی دلم آروم شد ... خدایا شکرت که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی زمان میبره تا ما حکمتت رو درک کنیم

امروز تولد صبورا بود ... بچه های خاله ها خونه مامان بزرگ جمع شدن و براش یه تولد کوچولو گرفتن ... من نتونستم برم ولی تلفنی باهاش حرف زدم .. کلی خوشحال بود ... خداروشکر که دنیای بچه ها با دنیای ما آدم بزرگا فرق میکنه ...

عزیز دلم ...

بابابزرگ فردا میره شمال ... و من کلی کار دارم که انجام بدم ... این مدت دست به سیاه و سفید نزدم ... ولی حالا که نزدیک ماه مبارک رمضان هست باید یه تکونی به خونه بدم ...

برای روحیم هم خوبه ... سرگرم میشم و کمتر فکر و خیال میکنم ...

نازنینم ...

مرداد شدا ... حواست به ماههایی که میان و میرن هست ؟؟

دوستت دارم عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان شازده کوچولو
2 مرداد 90 1:17
سلام عزیزم

آفرین مامانه مهربون ، خوب کاری میکنی که به فکر روحیه خودت هستی ،
موفق باشی عزیزم


سلام مامانه مهربون ... مجبورم خودم به خودم کمک کنم ... چاره ای نیست !!!!
neda
2 مرداد 90 2:01
سلام نارینه جون...........ایشالا این ماه نینیت میاد بیشت.........برات دعا می‌کنم عزیزم.........در ضمن برای خواهرتم تسلیت میگم، ایشالا که غمه آخرتون باشه.


سلام ندا جان .. خوبی گلم ... ممنونم از دعای زیبات ... انشالله که همیشه تو زندگیتون شادی باشه ...
مامان نی نی ناز
2 مرداد 90 13:18
سلام نارینه جون....
برای خواهرت خیلی ناراحت شدم... نمی دونستم...
تسلیت می گم گلم...
ان شالله خدا رحمتش کنه و به شما صبر عطا کنه....



ممنونم عزیزم ... انشالله هیچوقت غم نبینی و همیشه شادی مهمون دلت باشه
setareh
3 مرداد 90 11:26
سلام عزیزم ....

بله که هیچ کار خدا بی حکمت نیست انشاا...که هر جی که به صلاحته زودتر اتفاق بیافته واونم یه نی نی خوشگل باشه عزیزم بوسسسسس


سلام ستاره ی من ... انشالله هرچی صلاحه همون پیش بیاد
مامان آريا
3 مرداد 90 12:07
سلام عزيزم تولد صبورا كوچولو هم مبارك چه خوب مي شد اگه مي تونستي با خودت كنار بياي و بيشتر به بچه هاي خواهرت سر بزني چون يه مرحمي هم براي دل اونا مي شدي درسته بچن ولي توي دنياي بچگي هم همه چيزي و درك مي كنن و كنار اومدن براشون سخت تره


از خدا میخوام که هرچه زودتر این قدرت و توانایی رو در من بیشتر کنه ... تا بتونم الان که به من نیاز دارن مرهم درداشون بشم
مامان آريا
3 مرداد 90 12:08
خوشحالم كه با خونه تكوني براي رمضان خودتو سرگرم مي كني عزيزم اميدوارم يه روزي بشه مطالبتو بخونم و ببينم روحيت شاد شده



ممنونم مامانه مهربون
مامان پارسا جون
3 مرداد 90 17:18
سلام گلم خوبی؟
واست دعا میکنم عزیزم
امیدوارم بزودی زود یه نینی خوشگل بیاد توی بغلت
مراقب خودت باش


سلام مامانه مهربون ... ممنونم که منو از دعاهای خالصانتون محروم نمیکنید ...
مامان پسرا
4 مرداد 90 1:18
سلام مامانی! با خواندن مطالبتون غمگین شدم. از ته دل تسلیت میگم. امیدوارم خدای جبار به زودی این غم ها رو با شادی جبران کنه براتون. اگه خدا قبول کنه، دعاگوتونم.


سلام عزیزم ...ممنونم ...خداروشکر که دوست گلی مثل شما من رو مورد لطف و دعای خودش قرار میده