یادداشت 68 مامانی
شکوفه ی نارنجم
صبح روز یکشنبه بابابزرگ رفت ... خدا به همراهش ... و مامانی مشغول به تمیز کاری و جمع و جور شد... همه جور کاری انجام دادم .. از شستن ملحفه ها و روپوشهای مبل تا تمیز کردن کابینتهای اشپزخونه ... اصلا متوجه گذشت زمان نشدم ... تا عصر مشغول بودم ... خیلی خسته شدم و دستام درد گرفته بودن ولی خداییش خونمون رنگ و روش عوض شد !!!
امان از دست مهمونای بی موقع ... پسر عمه ی بابایی ساعت 8 شب زنگ زد و گفت که میخوان یه سر بیان پیشمون ... البته بعد از شام ... و ساعت 8:30 اومدن !!! حالا من نمیدونم با چه سرعتی شام خورده بودن ...
منم که شام نپزیده بودم ...بابایی بهم گفت که حتما یه ساعت میشینن و میرن بعدش یه چیزی میخوریم ... ساعت شد 10 و مهمونای عزیز همچنان نشستن ... منم که از خستگی داشتم بیهوش میشدم ... دیگه بابایی دید که نمیشه و خودشم گرسنش شده ... پس زنگ زدیم برامون غذا بیارن ... و البته استقبال هم شد !! چون پسرعمه ی بابایی ماشالله خیلی پر اشتها هستند و اصلا نمیتونن در مقابل غذا مقاومت کنند ... یه استاد دانشگاه شکمو !!! خلاصه یه شامه دورهمی خوردیم و ساعت 12 شب مهمونامون رفتن و مامانی بیهوش شد
روز دوشنبه ... روزه بودم و در نتیجه تموم روز روی زمین ولو بودم ....
روز سه شنبه ... بابایی ادارست ... 40 روزه که از خاکسپاری خاله معصوم میگذره ... بابابزرگ زنگ زد و گفت که داریم میریم سرخاک ... میاییم دنبالت ... آماده شدم و باهم رفتیم ... بعدشم من رفتم خونه بابابزرگ اینا ... بعد از ناهار مامان بزرگ من و بقیه خاله هارو فرستاد آرایشگاه ... هرچقدرم بهش گفتیم که بعدا خودمون میریم گفت نه ... چند روز دیگه ماه رمضونه .. شما ها هم تا زور بالا سرتون نباشه نمیرید ... به ناچار همراه خاله ها رفتیم آرایشگاه ...
امروز صبح بابابزرگ و مامان بزرگ به همراه دوتا از خاله هات رفتن شمال ... چون پسر عمه و دختر عمه ام به همراه خانواده هاشون رفته بودند خانه خدا و حالا برگشتن ... زیارتشون قبول ... منم دوست داشتم برم ولی چون بابایی مرخصی نداشت نشد که بریم
منم از صبح همینجور بی حوصله و کلافه ام ... نمیدونم چرا !!
عزیزکم
کی دلت برام تنگ میشه پس !!!!