شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 69 مامانی

1390/5/8 18:11
نویسنده : نانا
255 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نارنجم

چهارشنبه بعدازظهر با بابایی رفتیم بازار تا شاید مامانی از این بی حوصلگی در بیاد و شاید بتونه یه مانتو برا خودش بخره ... بعد از کلی دور زدن و خوردن یه بستنی فالوده خوشمزه دست خالی راهی خونه شدیم

پنجشنبه ... از صبح همش دلم میخواست برم بهشت زهرا ... پنجشنبه ی آخر ماه شعبان بود و از طرفی هم بابابزرگ اینا نبودن که برن سرخاک خاله معصوم ...بابایی هم که سرکار بود ... همش تو دلم داشتم دعا میکردم که کاش یکی بیاد منو با خودش ببره ... با این فکر و خیالا مشغول تمیز کردن اتاق خواب و کمدها و لباسا و اینا شدم ... تا غروب ساعت 7 که بابایی اومد ... دیدیم که برای بهشت زهرا رفتن دیر شده و از طرفی حوصلمون هم سر رفته ... قرار شد بریم توی پارک نزدیک خونمون و شام رو همونجا بخوریم ... ساعت 8 دایی جونت زنگ زد و گفت که دارن میان پیشمون ... رفته بودن بهشت زهرا ... فکر کرده بودن ما هم رفتیم شمال برا همینم خبرمون نکرده بودن ... خلاصه که اومدن و دور هم نشستیم و یه کم حوصلمون سرجا اومد و منم خیالم راحت شد که تو این روز خاله معصوم تنها نبوده .... بعد از رفتن دایی جونت هم همراه بابایی رفتیم خونه بابابزرگ ... چون فردا قراره از سفر برگردند رفتم تا یه دستی به سر و گوش خونه بکشم و تر و تمیزش کنم ... 

جمعه ... مامانی روزست و همینجور وسط اتاق ولو شده ... بابایی بیچاره هم خودش ناهارشو پخته و خورده ... تازه تدارک افطار مامانی رو هم دیده !!! امروز هیچکاری نکردم جز استراحت !!!!البته تمام استراحت کردنم بعد از افطار از چشام دراومد !!! چون تپش قلب شدید گرفتم و نمیتونستم کوچکترین تکونی به خودم بدم ... قلبم مثل قلب گنجشک میزد !!! تا آخر شب که خوابم برد ...

شنبه ... مامانی امروزم روزست ... ولی چون برای سحر خواب مونده و گشنشه نمیتونه بخوابه .... تازه یه سوپ جو خوشمزه هم بار گذاشتم که بیشتر دهنم رو آب میندازه و شکمم همینجوری غار و غوور میکنه !!! اومدم برای تو ... عزیز دلم ... یه کم بنویسم شاید گرسنگیم یادم بره !!!

اما انگار بی فایدست ....

هنوزم گشنمه !!!!

از دیشب تا حالا از خونه  جناب همسایه صدای واق واق میاد !!! و منو بابایی داریم دعا میکنیم که صاحب صدا موندگار نباشه و نخواد راه بیافته تو راه پله ها ... با اینکه از حیوونا خیلی خوشم میاد ولی با نگهداری تو خونشون اصلا موافق نیستم .... 

دوستت دارم عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان تربچه
9 مرداد 90 9:48
سلام نارینه جونم
خوبی؟
اگه آوردش توی راه پله بهش تذکر بدید چون راه پله مشاء هست و حق شما هم هست


سلام دوسته خوبم .. ممنونم

حتما متذکر میشم بهشون
setareh
9 مرداد 90 15:58
سلام عزیزم ..........

خوشحالم که حالو روزت بهتر ه انشاا...دیگه هیچوقت غم نبینی عزیزم .........
روزه و نمازتم قبول باشه یادت نره ما رو هم دعا کنی دوستممممممم بوسسسس


سلام ستاره ی من
ممنونم از احوالپرسیتون
انشالله قبوله حق باشه
مامان تربچه
10 مرداد 90 9:35
ماه رمضان شد، مى و میخانه بر افتاد عشق و طرب و باده، به وقت ‏سحر افتاد افطار به مى كرد برم پیر خرابات گفتم كه تو را روزه، به برگ و ثمر افتاد با باده، وضو گیر كه در مذهب رندان در حضرت حق این عملت ‏بارور افتاد التماس دعا
آوين
10 مرداد 90 12:07
سلام عزيزم خوشحالم كه حالت خوبه


ممنونم ازتون که احوالم رو جویا هستید
مامان پارسا جون
11 مرداد 90 2:04
سلام بر رمضان که جانمان را به رایحه و خنکای نسیم نوازش می دهد

التماس دعا




محتاجم به دعاتون
مامان نی نی ناز
11 مرداد 90 14:56
سلام عزیزم...
خوبی؟
امیدوارم روحیت بهتر شده باشه ....

رسیدن ماه پربرکت رمضان رو بهت تبریک می گم .... ان شالله که بتونی استفاده زیادی از این ماه بکنی ... برای ما هم دعا کن...
بوس


سلام عزیزم ... منون که به فکرمی ...
محتاج یه دعای دوستان هستم