شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

گزارش لحظه به لحظه از یک روز پر استرس

1390/5/18 23:58
نویسنده : نانا
429 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نارنجم

 

ساعت 12 بامداد

این چند روز خیلی دیر گذشت ... الانم که ساعتهای اولیه ی سه شنبه هستش ... بابایی خوابه ... منم رفتم که بخوابم ولی دیدم نمیشه و تپش قلب امونم رو بریده  و مجبورم هی این پهلو اون پهلو بشم ... پس ترجیح دادم از جام بیام بییرون تا لااقل بابایی راحت بخوابه ...

با اینکه خودم رو برای شنیدن هر چیز آماده کردم ولی بازم ... یه حسه عجیبی دارم ... فقط خدا خدا میکنم .... ولی بازم راضیم به رضاش

ساعت 1 بامداد

مامانی تا حالا در حال سرچ کردن انواع و اقسام مقالات درباره ی عاقبته پایین بودن بتا بوده !!! کاری که اگه بابایی خبردار بشه از دستم ناراحت میشه ... این چند روز اصلا نذاشته به چیزای بد فکر کنم ... و فقط به من امیدواری داده ... کاش که امیدش ناامید نشه

من برم بخوابم دیگه ... اگه بتونم !!! فردا برای سحر میخوام ب.ب.چ بذارم ... ببینم خطش پررنگتر میشه ( یعنی نشون میده بتام رفته بالا ) تا صبح با روحیه ی مناسب برم ازمایشگاه ... البته فکر کنم الان برم تست کنم !!! از بس که هولم

 ساعت 2:30 بامداد

مامانی نرفته بخوابه ... ولی الان میره ... چون باید برای سحری بابایی بیدار بشم ... خیلی دلم میسوزه که این چند روز روزمو نگرفتم ... امیدوارم الکی روزه خوری نکرده باشم ... فعلا شب بخیر

ساعت 3:30 بامداد

مامانی هنوزم نخوابیده ... رفتم بخوابم اما نشد .. ی کم با گوشیم ور رفتم ... بعدشم دیدم دیگه طاقت ندارم ... پاشدم و ب.ب.چ رو تست کردم ...خیلی اوضاعم بهتر نشده بود ... یعنی میشد گفت که الان خط دوم دیده میشه !!! حالم گرفته شد ... مشغول روبراه کردن سحری شدم .... بابایی بیدار بشه تا سحر بخوریم

ساعت 8 صبح

بابایی بیدار شده که بره اداره ... منو هم بیدار میکنه تا برم آزمایشگاه !!! انگار کله پاچه اییه !! گفتم باشه و بعد از رفتن بابایی دوباره خوابیدم

ساعت 9:30 صبح

بابایی زنگ زده گوشیم .... میگه رفتی ...گفتم نه ... پاشو برو خانووم ... چشم

ساعت 10 صبح

تو راه آزمایشگاهم ... چقدرم راه کش اومده

ساعت 10:10 صبح

خانومه منشی میگه حالا 72 ساعت شده !!!!!!!! دلم میخواد خفش کنم

ساعت 10:45 صبح

تو خونه جلوی کولر نشستم و دارم به جواب آزمایشم فکر میکنم .....!!!!

ساعت 5 حاضر میشه ( چقدر دیییییییییر ) فکر کنم باید بعد از گرفتن جواب مستقیم برم پیش دکترم ...

فعلا برم یه کم بخوابم ...

ساعت 3 بعدازظهر

تا همین الان خواب بودم .... زنگ زدم به دکترم و وقت گرفتم .... ساعت 5:45 نوبتمه ... منتظرمتا بابایی بیاد ... ساعت 4 بابایی اومد و من مشغول درست کردن غذای سحری شدم ....

ساعت 5 بعدازظهر

راه افتادیم سمت آزمایشگاه ... چقدر دلهره داریم هردومون .... فقط دعا میکنم همه چیز خوب پیش رفته باشه ...

ساعت 5:10 بعدازظهر

رسیدیم آزمایشگاه و خانوم منشی میگن باید 10 دقیقه صبر کنیم ... تو سالن انتظار نشستیم و درو دیوار رو نگاه میکنیم و قلبه مامانی تو دهنشه !!!

ساعت 5:20 بعدازظهر

بابایی تنها میره تو اتاق و با برگه برمیگرده ... اصلانم نمیخنده ... نگران شدم ... دارم صلوات میفرستم تا آروم بشم ... بالاخره برگه رو داد بهم ... زود بازش کردم ... چی میدیدم !!! ... بتا = 67 !!! دارم بال درمیارم ... خداروشکر

از آزمایشگاه میاییم بیرون و میریم سمت مطب دکتر ... تو راه بابایی فقط سوال میکنه ... انگار به حرفای من به اندازه حرف دکترها اعتماد داره !!!

ساعت 3:45 بعدازظهر

رسیدیم مطب .... خلوته ... فوری میرم داخل ... اول برگه آزمایش و تعجب خانوم دکتر رو میبینم ...  میپرسه آمادگی سونو رو داری ...بله دارم ... آماده میشم تا خبرای خوب از زبونش بشنوه ... با چشمای گرد شده به مانیتورش نگاه میکنه ... فعلا که ساک حاملگی دیده نمیشه ... انگار آب سرد ریختن روم ... ولی ضخامت دیواره خوبه 11.7 .... میگه طبق پریهات زوده برای ساک ...

بلند میشه و من با سوالام گیجش میکنم ... پس کی معلوم میشه ؟ خارج رحمی نیست ؟ بتام خیلی بده ؟ با حوصله برام توضیح میده و میگه امیدوار باشه تا اتفاقای خوب برات بیافته ... یکشنبه هم بیا برای تست دوباره ...

ساعت 6:30 بعداز ظهر

اومدیم بیرون مطب و هردومون خوشحالیم .... و داریم میخندیم ... تصمیم گرفتیم بریم خونه بابابزرگ اینا .... وقتی رسیدیم دم در بچه ی همسایه میگه بابابزرگ رو بردن دکتر !! با خیال اینکه بچه رو گولش زدن تا بهانه نگیره وارد خونه مامان اینا میشم ... خونه بهم ریختست و کسی نیست ... نگران شدم ... برای خواهرم زنگ زده ... میگه بابابزرگ رو بردن بیمارستان .... دلم از جا کنده میشه

ساعت 7 بعدازظهر

داریم با بابایی میریم بیمارستان  .... دل تو دلم نیست ... میرسیم بیمارستان ... دایی هم اونجاست ... و خاله ها و مامان بزرگ ... میپرسم ... میگن هنوز روبراه نشده ... فشارش اومده بوده پایین ولی چون بیماری قلبی داره حالش وخیم شده ...  و اوضاع قلبش هم بد شده

با بابایی میریم بالای سرش ... به زور  و التماس .... حالش خوب نیست ... رنگش زرده و خیسه عرقه ... فقط بهش سلام کردم و بوسیدمش ... دیگه نتونستم حرفی بزنم .... ترسیدم اشکم دربیاد ... میام بیرون و از دایی سوالامو میپرسم ...

همه نگرانن ... همه میگن از روزه گرفتنه ... ولی همه میدونن که داغ خاله اینطور ضعیف و آسیب پذیرش کرده

ساعت 8 عصر

داریم میاییم سمت خونه ... دایی مونده ... بابابزرگ رو نمیذارن ببینیم .... پس موندن فایده نداره ... قرار شد بقیه بیان افطار کنن و دوباره برگردن ...

ساعت 8:30 عصر

با بابایی رسیدیم خونه ...  از اذان گذشته و من با سرعت برق در حال روبراه کردن افطار هستم ....

ساعت 9 تا 10 شب

منتظرم تا ساعت 10 بشه و برای دایی زنگ بزنم ... آخه جواب آزمایشهای بابابزرگ اون موقع حاضر میشه و دکتر نظرشو میده

ساعت 10 شب

دایی میگه حاله بابابزرگ  بهتره ... ولی امشب باید تو بخش سی.سی.یو بمونه ... یه کم خیالم راحت میشه ....

ساعت 11 شب

برای دایی زنگ میزنم ... بازم میگه حالش بهتره ... دارم براش دعا میکنم ...

 

عزیزکم ....روز پر از استرسی رو گذروندیم ... و من نمیدونم الان میشه بگم که مهمون دله مامان شدی یا نه ... یعنی حس خاصی ندارم ... ولی امیدوارم بازم  شادی امروز رو تجربه کنم .... هرچند شادیمون زیاد دوام نداشت .... بذار حاله بابابزرگ خوب بشه تا بتونم با خیال راحت ذووق کنم !!!

 

خدا جونم ... ممنونم که دلم رو شاد کردی

پدرم رو به خودت میسپارم .... مراقبش باش ... مثل همیشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

مامان سید ابوالفضل
18 مرداد 90 1:28




سپاسگذارم
مامان ارشیا
18 مرداد 90 2:15
سلام انشالله درست می شه وتوی همین ماه عزیز هدیتو از خدا میگیری نگران نباش
امیدوارم طعم مادری رو هرچه زودتر بچشی


سلام عزیزم ... ممنونم از دعای زیباتون ...
nafasemaman
18 مرداد 90 3:02
عزیزم نگران نباش ایشالاه به حق همین ماه نینی تو دلت جاشو محکم میکنه /ایشالاه کخ خبرای خوب بدی بهمون


ممنونم عزیز دلم ... انشالله که خبرای خوب براتون بیارم
مامان آرین
18 مرداد 90 3:42
دوست خوبم سلام دیگه داره سحر میشه و من یه ساعتی هست که تمام نوشته های وبلاگت رو خوندم.امیدوارم خبرهای خوب داشته باشی گلم.من با اجازه لینکت میکنم


سلام عزیزم ... لطف کردی که مطالبم رو خوندی ... با افتخار لینکتون میکنم
مامان طلا
18 مرداد 90 10:18
عزیزم مبارک باشه
اما اکه ا درصد احتمال میدی نی نی داری نباید روزه بگیری خیلی براش ضرر داره مخصوصا سه ماهه اول بارداری


سلامت باشید دوست گلم ... چند روزی هست که روزه نمیگیرم ...ممنونم از راهنماییتون
مامان شازده کوچولو
18 مرداد 90 11:06
سلام نارینه جونم
ان شاالله هرچی صلاحته همون بشه عزیزم


سلام مامان جوون ... انشالله خدا برام خیر و شادی بخواد
آوين
18 مرداد 90 13:05
سلام نارينه عزيزم
خيلي بدي چرا مطلب و تمام نكردي يه خبري از جواب آزمايشت بده خيلي دل واپستم
با چه شوق و ذوقي مطلبو مي خوندم ولي آخرش تو خماري موندم ......


عزیز دلم ... گزارش لحظه به لحظه بود !!! نمیشد یهو نوشت ...
مامان آريا
18 مرداد 90 13:11
سلام عزيزم كمتر به خودت استرس راه بده اميدوارم كه توي همين ماه عزيز يه هديه خوشگل از خدا بگيري و ني ني خوشگلت جاش محكم محكم شده باشه توي دلت نگران هيچي نباش
منتظر جواب آزمايشت مشتاقانه هستم كه حاوي خبر خوبي باشه آمين


سلام دوسته خوبم ...ممنونم از دعاتون ... بازم برام دعا کنید که بتونم تا آخر راه خوب پیش برم
مامان آرین
18 مرداد 90 13:42
نارینه جووووونم همراه تو تا ساعت 5 لحظه شماری میکنیم


ممنونم از همراهیت عزیزم
مامان آرین
18 مرداد 90 21:15
نارینه جون جواب آزمایش چی شد عزیزم؟
سارینا
19 مرداد 90 0:24
عزیزم زودی بیا خبر بده دیگه. منکه مطمئنم بتات رفته بالا
بوووووووووس
به امید شنیدن خبر های خوب


زودتر ازاین نشد بیام عزیزم ... ببخشید که منتظرت گذاشتم دوستم ...
setareh
19 مرداد 90 0:25
عزیز دلم تبریک میگم انشاا...که خیره .......

بیا از دکترت بگو دیگه منتظرم .......

مامان خوشگله میبوسمت .....


ممنونم عزیز دلم .... نشد زودتر از این بیام .. بخشید که چشم انتظارم بودی گلم
مامان آرین
19 مرداد 90 1:21
عزیزم نارینه جونم ، ایشالا همیشه خوش خبر باشی و ایشالا بابا هم هرچه زودتر خوب بشن.گلم مواظب خودت باش خوب؟


مرسی عزیز دلم ... انشالله خدا همه ی بیمارها رو شفا عنایت کنه ...ممنونم گلم به روی چشمم
سارینا
19 مرداد 90 4:57
دیدی گلم بتات بالا رفته بود ؛؛؛ایشالله حال پدرتم خوب خوب بشه؛؛؛بوس بوس


ممنونم عزیزم
مامان تربچه
19 مرداد 90 12:20
سلام نارینه جونم
خداااااااااایاااااااااااااااااااااا به حق همین ماه عزیز حاجت دل همه رو بده
نارینه جونم امیدواااااااااااار باش و توکل کن
هر خبری شد زود بیا بگو و ما رو هم از نگرانی و چشم انتظاری در بیار
خدا هرچه سریعتر پدرت رو شفا بده و به آغوش خونوادش برگردونه



انشالله خداوند حاجت شما رو هم برآورده کنه دوسته گلم
آوين
19 مرداد 90 13:23
سلام عزيزم خيلللللللللللللللي خيلي خوشحالم از خدا هم خيلي ممنونم كه به جاي عزيز از دست رفتت يه عزيز مهربون را مهمون دلت كرد


سلام ... ممنونم
مامان شازده کوچولو
19 مرداد 90 15:30
سلام عزیزم
ان شاالله که حال پدر مهربونت زود زود خوب بشه و به خونه برگرده و اما......
امیدوارم همچنان خبرهای خوب از خودت برامون بنویسی
منتظریم تا یکشنبه


سلام ... انشالله خداوند همه بیماران رو شفا عنایت کنه
setareh
19 مرداد 90 18:44
عزیزم انشاا..که قدم بهار نارنجت خیره و حال بابا هم زود خوب میشه عزیزم ......

مامان نارینه بهت تبریک میگم انشاا...9 ماه رو به سلامتی بگذرونی بوسسسسسس


مرسی مامان ستاره ی مهربون
neda
20 مرداد 90 3:41
سلام نارینه جون

خوبی‌ عزیزم؟؟؟؟؟

تبریک تبریک........یک دنیا تبریک........ایشالا که این ۹ ماه رو به سلامتی‌ سپری کنی‌

و شکوفه نارنج رو توی بغل بگیری......

ایشالا باباتم خوب بشند تا خوشیها تو با اونا تقسیم کنی‌ عزیزم

یادت نر من دعا کن که فرشته نازم زود بیاد پیشم

بوس


سلام عزیزم ... انشالله که برام خوب پیش بره ... انشالله بزودی یه فرشته ی مهمونه دلت میشه
مامان رها
20 مرداد 90 11:03
سلام عزیز دلم خواهش میکنم یاس رو ازدلت بیرون ببر و امید رو جایگزین کن و فقط به این فکر کن که اون که داده خودش اگه صلاحش باشه سلامت نگه میداره و صلاحش نباشه.......پس بسپار به خدای خودت و آروم باش امیدوارم پدرت هم زود زود سلامتیش حاصل بشه


سلام .... امیدوارم که شکوفه ی امیدواری توی دلم دوباره جوونه بزنه .. راضیم به رضای خدا
آوين
21 مرداد 90 11:32
سلام به مامان گل خوبي عزيزم حال فندوق كوچولو چه طوره


سلام ... انشالله که خوب باشه
مامان پارسا جون
21 مرداد 90 17:56
عزیزم امیدوارم که این دفعه امیدت نا امید نشده باشه
و امیدوارم حال پدرت زودتر خوب بشه


ممنونم ... امیدوارم شکوفه ی امیدواری توی دلم جوونه بزنه
مامان آرین
22 مرداد 90 23:18
نارینه جونی سلام عزیزم خبری ازت نیست؟بابا بهترن ایشالا؟یه خبری بده ...
مامان آريا
23 مرداد 90 11:39
سلام عزيزم يه الان اميدوار تر شديم به اينكه همين روزا خدا خبر يه مهمون ناخونده از سمت خدا كه برات فرستاده رو بده نمي دونم باور مي كني يا نه ولي منم با تو تا اونروز استرس دارم و خيلي اميدوارم كه داري مامان مي شي
ان شاالله هرچه زودتر هم باباي عزيزت خوب بشه يكم دورشو بگيرين و سعي كنين جاي خوهر عزيزتو كمتر خالي احساس كنه تا زير اين فشار كمر كمتر خم كنه


ممنونم عزیزم که باهام همراهی میکنید
مامان شازده کوچولو
23 مرداد 90 16:46
سلااااام
یکشنبه ست...........
منتظریم.......



ببخشم دوست گلم که منتظر موندی
سفانه
4 شهریور 90 19:00
دوست گلم.. با اینکه خیلی دیره ولی از صمیم قلبم بهت تبریک میگم الهی که شکوفه نارنجت برات سالم و سلامت بمونه و مثل خودت بشه یه آدم مهربون و نازنین.... مراقب خودت باش....