گزارش لحظه به لحظه از یک روز پر استرس
شکوفه ی نارنجم
ساعت 12 بامداد
این چند روز خیلی دیر گذشت ... الانم که ساعتهای اولیه ی سه شنبه هستش ... بابایی خوابه ... منم رفتم که بخوابم ولی دیدم نمیشه و تپش قلب امونم رو بریده و مجبورم هی این پهلو اون پهلو بشم ... پس ترجیح دادم از جام بیام بییرون تا لااقل بابایی راحت بخوابه ...
با اینکه خودم رو برای شنیدن هر چیز آماده کردم ولی بازم ... یه حسه عجیبی دارم ... فقط خدا خدا میکنم .... ولی بازم راضیم به رضاش
ساعت 1 بامداد
مامانی تا حالا در حال سرچ کردن انواع و اقسام مقالات درباره ی عاقبته پایین بودن بتا بوده !!! کاری که اگه بابایی خبردار بشه از دستم ناراحت میشه ... این چند روز اصلا نذاشته به چیزای بد فکر کنم ... و فقط به من امیدواری داده ... کاش که امیدش ناامید نشه
من برم بخوابم دیگه ... اگه بتونم !!! فردا برای سحر میخوام ب.ب.چ بذارم ... ببینم خطش پررنگتر میشه ( یعنی نشون میده بتام رفته بالا ) تا صبح با روحیه ی مناسب برم ازمایشگاه ... البته فکر کنم الان برم تست کنم !!! از بس که هولم
ساعت 2:30 بامداد
مامانی نرفته بخوابه ... ولی الان میره ... چون باید برای سحری بابایی بیدار بشم ... خیلی دلم میسوزه که این چند روز روزمو نگرفتم ... امیدوارم الکی روزه خوری نکرده باشم ... فعلا شب بخیر
ساعت 3:30 بامداد
مامانی هنوزم نخوابیده ... رفتم بخوابم اما نشد .. ی کم با گوشیم ور رفتم ... بعدشم دیدم دیگه طاقت ندارم ... پاشدم و ب.ب.چ رو تست کردم ...خیلی اوضاعم بهتر نشده بود ... یعنی میشد گفت که الان خط دوم دیده میشه !!! حالم گرفته شد ... مشغول روبراه کردن سحری شدم .... بابایی بیدار بشه تا سحر بخوریم
ساعت 8 صبح
بابایی بیدار شده که بره اداره ... منو هم بیدار میکنه تا برم آزمایشگاه !!! انگار کله پاچه اییه !! گفتم باشه و بعد از رفتن بابایی دوباره خوابیدم
ساعت 9:30 صبح
بابایی زنگ زده گوشیم .... میگه رفتی ...گفتم نه ... پاشو برو خانووم ... چشم
ساعت 10 صبح
تو راه آزمایشگاهم ... چقدرم راه کش اومده
ساعت 10:10 صبح
خانومه منشی میگه حالا 72 ساعت شده !!!!!!!! دلم میخواد خفش کنم
ساعت 10:45 صبح
تو خونه جلوی کولر نشستم و دارم به جواب آزمایشم فکر میکنم .....!!!!
ساعت 5 حاضر میشه ( چقدر دیییییییییر ) فکر کنم باید بعد از گرفتن جواب مستقیم برم پیش دکترم ...
فعلا برم یه کم بخوابم ...
ساعت 3 بعدازظهر
تا همین الان خواب بودم .... زنگ زدم به دکترم و وقت گرفتم .... ساعت 5:45 نوبتمه ... منتظرمتا بابایی بیاد ... ساعت 4 بابایی اومد و من مشغول درست کردن غذای سحری شدم ....
ساعت 5 بعدازظهر
راه افتادیم سمت آزمایشگاه ... چقدر دلهره داریم هردومون .... فقط دعا میکنم همه چیز خوب پیش رفته باشه ...
ساعت 5:10 بعدازظهر
رسیدیم آزمایشگاه و خانوم منشی میگن باید 10 دقیقه صبر کنیم ... تو سالن انتظار نشستیم و درو دیوار رو نگاه میکنیم و قلبه مامانی تو دهنشه !!!
ساعت 5:20 بعدازظهر
بابایی تنها میره تو اتاق و با برگه برمیگرده ... اصلانم نمیخنده ... نگران شدم ... دارم صلوات میفرستم تا آروم بشم ... بالاخره برگه رو داد بهم ... زود بازش کردم ... چی میدیدم !!! ... بتا = 67 !!! دارم بال درمیارم ... خداروشکر
از آزمایشگاه میاییم بیرون و میریم سمت مطب دکتر ... تو راه بابایی فقط سوال میکنه ... انگار به حرفای من به اندازه حرف دکترها اعتماد داره !!!
ساعت 3:45 بعدازظهر
رسیدیم مطب .... خلوته ... فوری میرم داخل ... اول برگه آزمایش و تعجب خانوم دکتر رو میبینم ... میپرسه آمادگی سونو رو داری ...بله دارم ... آماده میشم تا خبرای خوب از زبونش بشنوه ... با چشمای گرد شده به مانیتورش نگاه میکنه ... فعلا که ساک حاملگی دیده نمیشه ... انگار آب سرد ریختن روم ... ولی ضخامت دیواره خوبه 11.7 .... میگه طبق پریهات زوده برای ساک ...
بلند میشه و من با سوالام گیجش میکنم ... پس کی معلوم میشه ؟ خارج رحمی نیست ؟ بتام خیلی بده ؟ با حوصله برام توضیح میده و میگه امیدوار باشه تا اتفاقای خوب برات بیافته ... یکشنبه هم بیا برای تست دوباره ...
ساعت 6:30 بعداز ظهر
اومدیم بیرون مطب و هردومون خوشحالیم .... و داریم میخندیم ... تصمیم گرفتیم بریم خونه بابابزرگ اینا .... وقتی رسیدیم دم در بچه ی همسایه میگه بابابزرگ رو بردن دکتر !! با خیال اینکه بچه رو گولش زدن تا بهانه نگیره وارد خونه مامان اینا میشم ... خونه بهم ریختست و کسی نیست ... نگران شدم ... برای خواهرم زنگ زده ... میگه بابابزرگ رو بردن بیمارستان .... دلم از جا کنده میشه
ساعت 7 بعدازظهر
داریم با بابایی میریم بیمارستان .... دل تو دلم نیست ... میرسیم بیمارستان ... دایی هم اونجاست ... و خاله ها و مامان بزرگ ... میپرسم ... میگن هنوز روبراه نشده ... فشارش اومده بوده پایین ولی چون بیماری قلبی داره حالش وخیم شده ... و اوضاع قلبش هم بد شده
با بابایی میریم بالای سرش ... به زور و التماس .... حالش خوب نیست ... رنگش زرده و خیسه عرقه ... فقط بهش سلام کردم و بوسیدمش ... دیگه نتونستم حرفی بزنم .... ترسیدم اشکم دربیاد ... میام بیرون و از دایی سوالامو میپرسم ...
همه نگرانن ... همه میگن از روزه گرفتنه ... ولی همه میدونن که داغ خاله اینطور ضعیف و آسیب پذیرش کرده
ساعت 8 عصر
داریم میاییم سمت خونه ... دایی مونده ... بابابزرگ رو نمیذارن ببینیم .... پس موندن فایده نداره ... قرار شد بقیه بیان افطار کنن و دوباره برگردن ...
ساعت 8:30 عصر
با بابایی رسیدیم خونه ... از اذان گذشته و من با سرعت برق در حال روبراه کردن افطار هستم ....
ساعت 9 تا 10 شب
منتظرم تا ساعت 10 بشه و برای دایی زنگ بزنم ... آخه جواب آزمایشهای بابابزرگ اون موقع حاضر میشه و دکتر نظرشو میده
ساعت 10 شب
دایی میگه حاله بابابزرگ بهتره ... ولی امشب باید تو بخش سی.سی.یو بمونه ... یه کم خیالم راحت میشه ....
ساعت 11 شب
برای دایی زنگ میزنم ... بازم میگه حالش بهتره ... دارم براش دعا میکنم ...
عزیزکم ....روز پر از استرسی رو گذروندیم ... و من نمیدونم الان میشه بگم که مهمون دله مامان شدی یا نه ... یعنی حس خاصی ندارم ... ولی امیدوارم بازم شادی امروز رو تجربه کنم .... هرچند شادیمون زیاد دوام نداشت .... بذار حاله بابابزرگ خوب بشه تا بتونم با خیال راحت ذووق کنم !!!
خدا جونم ... ممنونم که دلم رو شاد کردی
پدرم رو به خودت میسپارم .... مراقبش باش ... مثل همیشه