انا لله و انا الیه راجعون ...
شکوفه ی نارنجم
نمیدونم از کجا بگم برات ... نمیدونم چی بنویسم ... چون دستام توانایی نوشتن هم ندارن ...
صبح روز 19 مرداد
مامان بزرگ زنگ زد و گفت که دایی رضا که دیشب پیش بابا بزرگ مونده گوشیش رو جواب نمیده و میخواد بره بیمارستان ... از من خواست تا همراهیش کنم ... منم گفت یه زنگ به دایی میزنم بعد میام ... شماره دایی رو گرفتم ... ازش حاله بابابزرگ رو میپرسم ... میگه که خوب نیست ... نمیذارن ببینیمش ... نگران شدم و همراه بابایی رفتیم بیمارستان ... دایی گفت مامان بزرگ الان اینجا بود و رفت داخل تا بابابزرگ رو ببینه .... بعد از چند دقیقه مامان بزرگ اومد و گفت وقتی رفتم پیش بابابزرگ بهش دست دادم و ازش حالش رو پرسیدم و اونم فقط با سر جوابم رو داد بعد یهو حالش بد شد و منو از اتاق بیرون کردند .... دایی جون رفت پیش دکترش و بعد از چند دقیقه اومد و به ما گفت که بریم خونه ... مامان بزرگ و خاله جونت رفتند ولی من و بابایی و دوتا دایی ها موندیم ... من که اصلا دلم نمیومد اونجا رو ول کنم ... گفتم میخوام ببینمش ولی پرستارا اجازه ندادند ... کتاب دعام رو برداشتم و توی راهرو مشغول دعا خوندن شدم ... دایی بزرگت اومد و گفت که دیگه برید خونه ... و من که اصلا دلم نمیخواست اونجا رو ترک کنم گفتم باشه ولی این دعا هارو بالای سر بابا بخون ... کتاب رو از دستم گرفت ... اما یهو بغضش ترکید .... بند دلم پاره شد .... دایی گفت برای بابا طلب مغفرت کن !!!!!!!
چی دارم میشنوم !!!!!! بدترین خبر دنیارو .......... فقط بغلش کردم و داد زدم ....
خدایا ... بابا و مامانم هنوز لباس مشکی عزای خواهرم رو در نیاوردن ....
مگه میشه ... خواهرم ... الان بابام .. تو این مدت کم
من هنوزم وقتی اسم معصومه رو میارم نمیتونم بگم معصومه خدابیامرز ... چه برسه ...
واااااااااااای
دنیا برام تیره و تار شد .....
گفتم میخوام برم ببینمش ... هرطور شده .... با بابایی رفتم توی اتاق .... بدترین لحظه ی عمرم بود ... بابام روی تخت بیمارستان ... با چشمای نیمه باز ... با چهره زرد ... با دستای بی جون .. خدایا ... این دیگه آخره بدبختیه
رفتم کنارش ... به سختی جلوی فهق هقم رو گرفتم ... میخواستم باهاش وداع کنم ....
دستهاش رو بوسیدم ... چقدر زبر بود ... و سرد ....
پیشونیش رو بوسدم ... به یاد وقتایی که میرفتم خونشون و بعد از دست دادن حتما پیشونیمون رو میبوسید
صورتش رو بوسیدم .... چقدر خسته و غمدار بود
باهاش حرف زدم ... خواستم حلالم کنه ... بخاطر کوتاهیهایی که ناخواسته و خواسته در حقش کرده بودم
ازش تشکر کردم .... بخاطر زحمتهایی که برام کشیده ...
ولی دیگه بغضم ترکید ... وبابایی منو برد بیرون ...
اونجا بود که توی حیاط همه گریه میکردن ... و من فقط فریاد میکشیدم .... و خداروصدا میکردم ...
یعنی تموم شد ؟؟؟
دایی بغلم میکرد و دلداریم میداد ... خودشم اشک میریخت ...
برام قابل باور نیست ... یه کم آرومتر شدم ... حالا همه داریم به این فکر میکنیم که این خبر رو کی باید به مامان بزرگ و بقیه اهالی خونه بده ... تو این یک ساعت که مامان بزرگ رفته خونه چندبار زنگ زده ....
خدایا کمکمون کن ....
خاله بزرگت میاد بیمارستان ... از دور که دیدیمش همه سعی کردیم آروم بشیم ... اومد نزدیک ... حاله بابارو میپرسه ... ولی کسی جواب نمیده ... میگه نگران شدم و اومدم ... به من نگاه میکنه ... بغضم میترکه ... و اونوقته که خاله میوفته رو زمین ...
خدایا ... امتحانه سختی رو برامون درنظر گرفتی ... من تحملشو ندارم .... من صبر زینبی ندارم
دایی به عموم زنگ میزنه و اونم میاد بیمارستان ...
اونجا موندن بی فایدست ... باید زودتر بریم خونه ... دایی میگه من نمیتونم ... خبره معصومه رو یه بار دادم برام کافیه ...
پرستار میگه یکی بیاد تا آمادش کنیم .. بابایی میره ... بعد از یه ربع میاد بیرون ... لباسای بابابزرگ دستشه و وسایلش ... دوباره اشک و گریه و فریاد .... و چند دقیقه بعد ... برانکارد با یه محفه ی سفید از در اتاق بابابزرگ میاد بیرون ... کاش میمردم و این روز رو نمیدیدم ....
داریم پشت سر بابابزرگ میریم تا سردخونه همراهیش کنیم ... هیچکس نای راه رفتن هم نداره ....
بیمارستان شلوغ شده ... همه ی دامادهای بابا .. عموم و داییم اومدن ... همه دارن گریه میکنن ...
بالاخره راهیه خونه میشیم ....
از در میریم تو ... مامان بزرگ تو حیاط ایستاده ... میگه چی شد .. بابا کو ... چطوره ... خاله میبردش تو خونه ... ما هم پشت سرشون ... دوباره مامان بزرگ میپرسه بابا چطوره ... خاله میگه : من چی بگم از حالش ... مامان بزرگ فهمید و صدای شیون دوباره بلند شد ....
خدایا این چه مصیبتیه .... مامان بزرگ داره با تمام وجودش گریه میکنه ... مرد زندگیش ... رفیق 45 سالش .... همراه همیشگیش ... پشت و پناهش ... از دست رفت ... به همین راحتی ...به همین زودی
خیلی طول کشید تا مامان بزرگ یه کم آرومتر بشه ...
کم کم فامیلها جمع میشن و هر با دیدن هر کدومشون داغمون تازه میشه ....
بابا و مامانم هنوز لباس عزا رو از تنشون در نیاوردن ....
دیگه نمیدونم چی بگم .... اصل مطلب رو برات گفتم و با نوشتن هر کلمش دوباره اشک ریختم ....
صبح روز 20 مرداد
امروز قراره پدرم رو تا خونه ی ابدیش تشییع کنیم .... از صبح زود خونه شلوغه
کناره خونه ی معصومه برای پدرم خونه آماده کردن ....
جمعیت زیاد بود و فقط صدای گریه میاد ...
بدن تشییع میشه .... به خاک سپرده میشه ... ولی نمیتونیم مامان بزرگ رو راضی کنیم تا ببریمش خونه .... براش سخته از یارش جدا بشه
و امروز میشه تاریخ فوت پدرم و بابابزرگ شما عزیز دل ....
عزیزم ...
گوهری رو از دست دادیم ... چقدر آرزوی دیدن تو و دختره دایی رضا رو داشت ... ولی .. امان از روزگار ...
دلم براش میسوزه ... خیلی زحمتکش بود ...تا وقتی جوون بود مراقب پدرومادرش بود ... و سخت کار میکرد ... ماروبا هزار زحمت بزرگ کرد و نذاشت کوچکترین کمبودی داشته باشیم ... پر از مهر بود ... دغدغش راحتی بچه ها و خونواده بود ... تا وقتی که همه بچه ها رو سروسامون نداد یه شب خواب راحت نداشت ... وقتی مهر ماه پارسال دایی رضا داماد شد میگفت نفسم سرراست شد ... دیگه دغدغه ندارم ... اما خدا بهش فرصت نداد تا توی زندگیش لذت ببره و طعم آرامش کنار مادرم رو بچشه ...
شنبه 22 مرداد
مراسم سوم بابابزرگ برگزار میشه ... خدایا این صحنه ها چقدر آشناست .... هنوز دو ماه ننیست که از فوت خواهر عزیزم میگذره ... همه تسلیت میگن و برای ما آرزوی صبر دارن ... همه ی جمله ها آشناست
همه میگن تو ماهه خدا رفته .. پس جاش توی بهشته .... مهمونه خداست ... خیالتون راحت ... ولی مگه این چیزا جای خالیشو پر میکنه .... مگه این چیزا دستهای گرمش رو بهم برمیگردونه ... مگه ذره ای از دلتنگیمون کم میکنه
حرف برای گفتن زیاده ولی دیگه یارای نوشتن ندارم ....