شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

انا لله و انا الیه راجعون ...

1390/5/22 23:59
نویسنده : نانا
401 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نارنجم

نمیدونم از کجا بگم برات ... نمیدونم چی بنویسم ... چون دستام توانایی نوشتن هم ندارن ...

صبح روز 19 مرداد

مامان بزرگ زنگ زد و گفت که دایی رضا که دیشب پیش بابا بزرگ مونده گوشیش رو جواب نمیده و میخواد بره بیمارستان ... از من خواست تا همراهیش کنم ... منم گفت یه زنگ به دایی میزنم بعد میام ... شماره دایی رو گرفتم ... ازش حاله بابابزرگ رو میپرسم ... میگه که خوب نیست ... نمیذارن ببینیمش ... نگران شدم و همراه بابایی رفتیم بیمارستان ... دایی گفت مامان بزرگ الان اینجا بود و رفت داخل تا بابابزرگ رو ببینه .... بعد از چند دقیقه مامان بزرگ اومد و گفت وقتی رفتم پیش بابابزرگ بهش دست دادم و ازش حالش رو پرسیدم و اونم فقط با سر جوابم رو داد بعد یهو حالش بد شد و منو از اتاق بیرون کردند .... دایی جون رفت پیش دکترش و بعد از چند دقیقه اومد و به ما گفت که بریم خونه ... مامان بزرگ و خاله جونت رفتند ولی من و بابایی و دوتا دایی ها موندیم ... من که اصلا دلم نمیومد اونجا رو ول کنم ... گفتم میخوام ببینمش ولی پرستارا اجازه ندادند ... کتاب دعام رو برداشتم و توی راهرو مشغول دعا خوندن شدم ... دایی بزرگت اومد و گفت که دیگه برید خونه ... و من که اصلا دلم نمیخواست اونجا رو ترک کنم گفتم باشه ولی این دعا هارو بالای سر بابا بخون ... کتاب رو از دستم گرفت ... اما یهو بغضش ترکید .... بند دلم پاره شد .... دایی گفت برای بابا طلب مغفرت کن  !!!!!!!

چی دارم میشنوم !!!!!! بدترین خبر دنیارو .......... فقط بغلش کردم و داد زدم ....

خدایا ... بابا و مامانم  هنوز لباس مشکی عزای خواهرم رو در نیاوردن ....

مگه میشه ... خواهرم ... الان بابام .. تو این مدت کم

من هنوزم وقتی اسم معصومه رو میارم نمیتونم بگم معصومه خدابیامرز ... چه برسه ...

واااااااااااای

دنیا برام تیره و تار شد .....

گفتم میخوام برم ببینمش ... هرطور شده .... با بابایی رفتم توی اتاق .... بدترین لحظه ی عمرم بود ... بابام روی تخت بیمارستان ... با چشمای نیمه باز ... با چهره زرد ... با دستای بی جون .. خدایا ... این دیگه آخره بدبختیه

رفتم کنارش ... به سختی  جلوی فهق هقم رو گرفتم ... میخواستم باهاش وداع کنم ....

 دستهاش رو بوسیدم ... چقدر زبر بود ... و سرد ....

پیشونیش رو بوسدم ... به یاد وقتایی که میرفتم خونشون و بعد از دست دادن حتما پیشونیمون رو میبوسید

صورتش رو بوسیدم .... چقدر خسته و غمدار بود

باهاش حرف زدم ... خواستم حلالم کنه ... بخاطر کوتاهیهایی که ناخواسته و خواسته در حقش کرده بودم

ازش تشکر کردم .... بخاطر زحمتهایی که برام کشیده ...

ولی دیگه بغضم ترکید ... وبابایی منو برد بیرون ...

اونجا بود که توی حیاط همه گریه میکردن ... و من فقط فریاد میکشیدم .... و خداروصدا میکردم ...

یعنی تموم شد ؟؟؟

دایی بغلم میکرد و دلداریم میداد ... خودشم اشک میریخت ...

برام قابل باور نیست ... یه کم آرومتر شدم ... حالا همه داریم به این فکر میکنیم که این خبر رو کی باید  به مامان بزرگ و بقیه اهالی خونه بده ... تو این یک ساعت که مامان بزرگ رفته خونه چندبار زنگ زده ....

خدایا کمکمون کن ....

خاله بزرگت میاد بیمارستان ... از دور که دیدیمش همه سعی کردیم آروم بشیم ... اومد نزدیک ... حاله بابارو میپرسه ... ولی کسی جواب نمیده ... میگه نگران شدم و اومدم ... به من نگاه میکنه ... بغضم میترکه ... و اونوقته که خاله میوفته رو زمین ...

خدایا ... امتحانه سختی رو برامون درنظر گرفتی ... من تحملشو ندارم .... من صبر زینبی ندارم

دایی به عموم زنگ میزنه و اونم میاد بیمارستان ...

اونجا موندن بی فایدست ... باید زودتر بریم خونه ... دایی میگه من نمیتونم ... خبره معصومه رو یه بار دادم برام کافیه ...

پرستار میگه یکی بیاد تا آمادش کنیم ..  بابایی میره ... بعد از یه ربع میاد بیرون ... لباسای بابابزرگ دستشه و وسایلش ... دوباره اشک و گریه و فریاد .... و چند دقیقه بعد ... برانکارد با یه محفه ی سفید از در اتاق بابابزرگ میاد بیرون ... کاش میمردم و این روز رو نمیدیدم ....

داریم پشت سر بابابزرگ میریم تا سردخونه همراهیش کنیم ... هیچکس نای راه رفتن هم نداره ....

بیمارستان شلوغ شده ... همه ی دامادهای بابا .. عموم و داییم اومدن ... همه دارن گریه میکنن ...

بالاخره راهیه خونه میشیم ....

از در میریم تو ... مامان بزرگ تو حیاط ایستاده ... میگه چی شد .. بابا کو ... چطوره ... خاله میبردش تو خونه ... ما هم پشت سرشون ... دوباره مامان بزرگ میپرسه بابا چطوره ... خاله میگه : من چی بگم از حالش ... مامان بزرگ فهمید و صدای شیون دوباره بلند شد ....

خدایا این چه مصیبتیه .... مامان بزرگ داره با تمام وجودش گریه میکنه ... مرد زندگیش ... رفیق 45 سالش .... همراه همیشگیش ... پشت و پناهش ... از دست رفت ... به همین راحتی ...به همین زودی

خیلی طول کشید تا مامان بزرگ یه کم آرومتر بشه ...

کم کم فامیلها جمع میشن و هر با دیدن هر کدومشون داغمون تازه میشه ....

بابا و مامانم هنوز لباس عزا رو از تنشون در نیاوردن ....

دیگه نمیدونم چی بگم .... اصل مطلب رو برات گفتم و با نوشتن هر کلمش دوباره اشک ریختم ....

صبح روز 20 مرداد

امروز قراره پدرم رو تا خونه ی ابدیش تشییع کنیم .... از صبح زود خونه شلوغه

کناره خونه ی معصومه برای پدرم خونه آماده کردن ....

جمعیت زیاد بود و فقط صدای گریه میاد ...

بدن تشییع میشه .... به خاک سپرده میشه ... ولی نمیتونیم مامان بزرگ رو راضی کنیم تا ببریمش خونه .... براش سخته از یارش جدا بشه

و امروز میشه تاریخ فوت پدرم و بابابزرگ شما عزیز دل ....

 

عزیزم ...

گوهری رو از دست دادیم ... چقدر آرزوی دیدن تو و دختره دایی رضا رو داشت ... ولی .. امان از روزگار ...

دلم براش میسوزه ... خیلی زحمتکش بود ...تا وقتی جوون بود مراقب پدرومادرش بود ... و سخت کار میکرد ... ماروبا هزار زحمت بزرگ کرد و نذاشت کوچکترین کمبودی داشته باشیم ... پر از مهر بود ... دغدغش راحتی بچه ها و خونواده بود ... تا وقتی که همه بچه ها رو سروسامون نداد  یه شب خواب راحت نداشت ... وقتی مهر ماه پارسال دایی رضا داماد شد میگفت نفسم سرراست شد ... دیگه دغدغه ندارم ... اما خدا بهش فرصت نداد تا توی زندگیش لذت ببره و طعم آرامش کنار مادرم رو بچشه ...

شنبه 22 مرداد

مراسم سوم بابابزرگ برگزار میشه  ... خدایا این صحنه ها چقدر آشناست .... هنوز دو ماه ننیست که از فوت خواهر عزیزم میگذره ... همه تسلیت میگن و برای ما آرزوی صبر دارن ... همه ی جمله ها آشناست

همه میگن تو ماهه خدا رفته .. پس جاش توی بهشته .... مهمونه خداست ... خیالتون راحت ... ولی مگه این چیزا جای خالیشو پر میکنه .... مگه این چیزا دستهای گرمش رو بهم برمیگردونه ... مگه ذره ای از دلتنگیمون کم میکنه

حرف برای گفتن زیاده ولی دیگه یارای نوشتن ندارم ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

مامان رها
24 مرداد 90 10:29
عزیز دلم خدا پدرت رو رحمت کنه خدا به شما هم صبر بده دیگه چیزی نمیتونم بگم اشکم جاری شده خیلی ناراحت شدم
مامان طلا
24 مرداد 90 10:52
انشائاله روحشون قرین رحمت باشه و خدا به نزدیکانشون صبر عطا کنه
مامان آرین
24 مرداد 90 11:08
عزیز دلم،نارینه جونم بهت تسلیت میگم وبرای تو و خانوادت آرزوی صبر میکنم.دوست خوبم با دیدن این پست پا به پات اشک ریختم عزیزم .بسیار سخته و هیچ حرفی شما رو آروم نخواهد کرد فقط بدون که ما از راه دور کنارت هستیم
مامان تربچه
24 مرداد 90 11:52
نارینه جونم با جمله جملت اشک ریختم نمیدونم چی بگم خدا رحمتشون کنه و به شما صبر بده
آوين
24 مرداد 90 12:06
سلام عزيز دلم بميرم براي دل نازكت كه بايد اين همه غم رو تحمل كنه هنوز چند روزي از خوشي فندوق كوجولو نگذشششششششته ............ بميرم براي دل غمگينت حكمتت چيه خدا جون؟اومدم خبر از سلامتيه بابات بگيرم و احوال فندوقي ولي با چه پستي رو برو شدم بهت تسليت مي گم گلم
مامان پارسا جون
24 مرداد 90 12:34
عزیزم بهت تسلیت میگم خیلی ناراحت شدم خدا رحمتشون کنه و به شما صبر بده واقعا نمیدونم باید چی بگم خدا روحشون رو شاد کنه
مرمر
24 مرداد 90 14:16
عزیزم تسلیت میگم واقعا متاسفم. چیزی نمیتونم بگم. ادم گاهی چیزایی رو از دست میده که بدست آوردنشون دیگه امکان پذیر نیست
سارا
24 مرداد 90 14:20
وای نارینه جونم. خیلی‌ دردناکه. عزیزم خیلی‌ متاسفم. خدا بهتون صبر بده. متاسفانه گریزی نیست و باید تسلیم بود. خدا کمکتون کنه. ما رو هم در غمت شریک بدون.
آیرین
24 مرداد 90 14:37
وایییییییی . عزیزم نمیدونم چی باید بگمممممم . شوکه شدمممممممم . تسلیت میگم بهت . ایشالله غم آخرت باشه گلم . خدا سایه مادرتو از سرتون کم نکنه . الهی بمیرممممممممممممم برای دلتون . خدا صبرتون بده .
setareh
24 مرداد 90 15:01
عزیزدلمممممممممممم تسلیت میگم واقعا متاسف شدم الهی بمیرم برای دلت ...از خدا برات ارامش میخوام خدا پدر عزیزتو بیامرزه ............
مامان نی نی ناز
24 مرداد 90 15:05
نارینه جونم الهی بمیرم برا دلت .... نمی دونم چی بگم .... چون می دونم هیچی آرومت نمی کنه .... روزای سختیه .... ان شالله خدا پدرمهربونت رو بیامرزه و به شما و خانوادتون صبر عطا کنه . و ان شالله امتحانش رو براتون آسون کنه و روزای خوبی در پیش داشته باشید ... خدا همسرت و بقیه اعضای خانوادت رو برات حفظ کنه .
nafasemaman
24 مرداد 90 17:37
عزیزم واقعا ناراحت شدم نوشته هاتو خوندم ایشالاه خدا به حق همین ماه به همتون صبر بده /ایشالاه که دیگه غم عزیز نبینید
گل یاس
24 مرداد 90 22:45
نارینه عزیزم خیلی ناراحت شدم خانمی به خدا با تک تک جملاتت اشک ریختم از خدای مهربون می خوام که روح پدر بزرگوارتون و قرین رحمت باشه و خدا رحمتشون کنه روحشون شاد باشه عزیزم می دونم که روزهای فوق العاده سختی رو می گذرونین انشالله سایه مادرت روی سرت باشه انشالله خدا همسرت و برات حفط کنه انشالله نینی نازت سالم بیاد تو بغلتون
مامان کیارش
25 مرداد 90 5:00
سلاممممم.......الان 5 صبحه....اومدم وبلاگتون ....خوندم و گریه کردممممم وایییییی تسلیت میگممممم........خدا بهتون صبر بده .........کاری نمیشه کرد منم عزیزای دلم زیر خاک خوابیدن مامان بابای عزیزممممم ......امیدوارم غم آخرتون باشه
مامان آريا
25 مرداد 90 13:24
سلام عزيز دلم خيلي برات ناراحت شدم و باوركن بغض گلوم و گرفته خيلي خيلي خوب دركت كردم تو دوماه بعد پدرتو از دست دادي من ده ماه بعد از فوت خواهرم پدرمو از دست دادم خيلي خيلي سخته كمر آدم زير بار يه همچين فشاري خورد مي شه يه داغ روي قلب ادم ميزارن كه هيچ وقت خوب نميشه هيچ وقت ولي صبور باش عزيزم زندگي ادامه داره و بايد زندگي كنيم خدا به مادرت صبر بده غم اولاد و شريك زندگي سخته من يكي جلوي چشمم دارم تنهاش نزارين تسكين دردش باشين من اين دردارو با تموم وجودم حس كردم براي همين ميگم صبور باش چون مي دونم چي مكشي الان صبور فقط صبور باش عزيزم مي دونم كه ميشه
مامان ماهان
26 مرداد 90 9:48
انا لله و انا الیه راجعون «و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی،جرس كاروان از رحیل مسافری خبر می دهد كه در سكونی، آغازی بی پایان را می سراید» درگذشت پدرگرامیتان را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده برایشان از درگاه خداوند متعال مغفرت ، برای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانم عزیزم منم 30 روزی میشه که پدرم مونسم همدمم رو از دست دادم و حالت و درک میکنم خیلی سخته ولی عزیزم خدا مادر و همسر خوبت و نگه داره اینو بدون من حتی مادر هم ندارم تو مراسم برای هر دوشون گریه میکردم چون دیگه تنهای تنها شدم خدا بیامرزه عزیزم
سما
26 مرداد 90 16:00
سلام عزیزم تسلیت می گم خیلی متاسفم برات از خدا صبر و آرامش می خوام خیلی ناراحت شدم واقعاً نمی دونم چی بگم
nini mom
28 مرداد 90 3:41
سلام.متاسفم.رسم زندگیه،چاره نداره.
خوشحال میشم اگه تبادل لینک کنیم.توی وبلاگم منتظر جوابتونم.


با افتخار لینکتون میکنم
سفانه
4 شهریور 90 19:07
راستش یکبار اومدم این پستت رو خوندم نانا جونم ولی فکر کردم که اشتباه میکنم... نتونستم برات چیزی بنویسم... رفتم... از بچه ها پرسیدم و متوجه شدم چیزی که خوندم واقعیت داره... برام سخت بود بیام و تسلیت بگم بهت... خیلی سخت... واقعا نمیدونستم چی باید بهت بگم... امروز اومدم تا بگم که از خدای مهربونم برات صبر و قدرت زیاد میخوام و سلامتی مامان گلت رو و خواهر برادرهای عزیزت رو.... خدا معصومه نازنین و پدر مهربونت رو رحمت کنه گلم.... توروخدا مراقب خودت باش.... روی ماهت رو میبوسم...
نفس
12 آبان 90 10:42
نارینه جون نمیدونم منو یادت باشه یا نه؟!بعد سقطی که داشتم خیلی کمکم کردی دوسته خوبم...
با خوندن تمام جملاتت تنم لرزید و اشک ریختم... مطمئن باش که همچین پدری فقط جاش توی بهشته... خدا خواهر گلت رو هم بیامرزه
ایشالا اومدنه این نی نیه نازت سرآغازی بشه برای خوشی هاتون


ممنونم دوست خوبم ... انشالله لحظاتت پر از شادی باشه
خاله ی امیرعلی
14 بهمن 90 22:49
سلام نارینه جون
چه پست غم انگیزی گلم
میدونی گلم برای یه لحظه منو هم برد مرداد ماه بابای منم 21مرداد همین سال درست دو روز بعد از فوت بابای خدا بیامرز شما از دنیا رفت بابای منم 20 روز تو بیمارستان بود و تو کما وضع ما هم مثل شما بود چقدر درد ناکه که ادم عزیزترین کسشو از دست بدهد خدا بیامرزتشون
یه وبلاگی برای بابای مهربونم هم باز کردم اول لینکهام"کاش بودی" اسمش هست خواستی سر بزن


سلام دوست خوبم ... از همدردیت ممنونم ... خداوند پدرتون رو مورد رحمت خودش قرار بده انشالله
حتما سرمیزنم