شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

قدم نو رسیده

1390/5/23 23:59
نویسنده : نانا
392 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نارنجم

امروز یه کم دیرتر رفتم پیشه مامان بزرگ ... و خبردار شدم که دایی رضا و زندایی جون رفتن بیمارستان ...

از اولی که این اتفاق برای بابابزرگ افتاد تا دیروز که مراسم سوم بابابزرگ رو برگزار کردیم زندایی جون اطلاع نداشت ... یعنی  تا این حد میدونست که بابابزرگ رو بردند  بیمارستان و حالش خوب نیست ...

دایی جون هم هروقت که میخواست بره خونه پیش زندایی لباس سیاهش رو درمیاورد میرفت ... اینو مامان بزرگ ازش خواسته بود ... اما دیروز صبح فهمیده بود و کلی دلش درد گرفته بود و مجبور شدن که ببرندش دکتر ... اما خداروشکر مشکلی پیش نیومد و بعد از معاینه اومد خونه ... و تونست توی مراسم سوم شرکت کنه ... وای که چقدر گریه و بیتابی میکرد ...

ما هم توی این شرایط ازش توقعی نداشتیم ... به هر حال سلامتی خودش و بچش از همه چیز مهمتره ....

اما امروز هم انگار همون دردها اومده بود سراغش و اینبار دکترش گفت که بستری بشه ...

قربونه دله دایی جونت برم که خون بود ...

تا به امروز ... هر نوه ای که به دنیا میومد ... بابابزرگ قبل از اینکه اولین شیرش رو بخوره در گوشش اذان میگفت و به این معتقد بود که بچه اولین شیرش رو وقتی مسلون شد بخوره ...

اما حیف .. امروز نبود تا از دیدن نوه کوچولوش ذوق کنه و در گوشش اذان بگه ... این نعمت از سر من و فرزندم هم برداشته شد

ساعت 8 شب ...دختر دایی جونت به دنیا اومد .. انشالله قدمش خیر باشه

ولی بازم همه دارن گریه میکنن ... چون جای بابابزرگ واقعا خالیه ....

ساعت 11 دایی رضا میاد خونه ... در رو براش باز میکنم ... دایی بزرگت میره بغلش میکنه ولی دایی رضا داره گریه میکنه .. اونم با هق هق

همه بهش تبریک میگن ... اما بعدش یه آه سرد میکشن ... و جای بابا بزرگ رو خالی میکنن

مامان بزرگ دوباره بیتاب میشه و با عکس بابابزرگ که حالا کنار عکس خاله معصوم روی دیواره حرف میزنه و بقیه با اشکهای بیصدا گوش میدن ....

چه شب سختی ...

 

عزیزم ...

خدا داره با ما چکار میکنه ؟؟؟ حکمت ؟ قسمت ؟ سرنوشت ؟ امتحان ؟ تا کی ؟؟؟؟

دارم دیوونه میشم ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

مامان رها
24 مرداد 90 10:30
قربون خدا برم یکی از این دنیا میره و یکی دیگه پا میزاره تو این دنیا قدم نو رسیدتون مبارک عزیزم از خودت چه خبر ؟
مامان شازده کوچولو
24 مرداد 90 10:49
الهی بمیرم برای دلت نارینه جون تسلیت میگم عزیزم خدا رحمت کنه پدر مهربونت رو ، روحش شاد منو هم در غمت شریک بدون ، همه ی پدرها عزیزند و مطمئن باش غم از دست دادن پدرت دل ما رو هم شکسته........ من و همه دوستای وبلاگیمون برای شادیه روح پدرت دعا میکنیم
مامان تربچه
24 مرداد 90 11:53
انشاالله قدمش خیره
آوين
24 مرداد 90 12:09
سلام عزيزم قدم نو رسيده مبارك اميدوارم نامدار باشه مي دونم خيلي سخته ولي تو رو خدا مواظب خودت باش
مامان پارسا جون
24 مرداد 90 12:35
ان شاالله قدمش پر از خیر و برکت باشه واستون
سمیه
24 مرداد 90 14:05
وای نارینه جونم از صمیم قلبم بهت تسلیت میگم...خدا جون حکمتت و شکر.... آرامش قلبی و خانواده تون رو از خدا می خوام
مریمی
24 مرداد 90 14:17
سلام عزیزم... الهی بمیرم برای دلت... وای خدا از وقتی که صفحه وبتو باز کردم اشکام تموم نمیشه.... از خدا می خوام که به قلبت ارامش بده... خدا سایه مامانت رو بالا سرتون نگه داره... این روزا خیلی حواستون به مامانتون باشه... والبته هوای خودت رو هم داشته باش... نمی دونم چی بگم... امیدوارم خدا ازاین به بعد فقط شادی براتون رقم بزنه....
آیرین
24 مرداد 90 14:40
الهی فدات بشم ..... خدا رحمتشون کنه ...... درکت میکنم . خیلی سخته ....... ایشالله دیگه غم نبینید قدم دختر دائی شکوفه نارنج مبارک باشه .
setareh
24 مرداد 90 15:03
سلام دوستم ........ انشاا...قدمش مبارکه و با اومدنش شادی رد مهمون دلتون میکنه ....... عزیزم بازم بابت فوت پدرت متاسفم .......
سارینا
24 مرداد 90 17:10
سلام نمیدونم چی بگم فقط گریه کردم از اول تا اخرش خدا بهتون صبربده همین تسلیت میگم بمیرم الهی برات ایشالله خدا روحشو شاد کنه
هدیه
24 مرداد 90 17:23
سلام عزیزم. تسلیت میگم . خدا بهتون صبر بده خانمی
nafasemaman
24 مرداد 90 17:41
قدم نو رسیده مبارک باشه ایشالاه خدا صبر بده تا غم از دست رفتتون رو با شادی نو رسیدتون تسکین بدین
سارای
24 مرداد 90 17:52
دوست خوبم خیلی متاسفم . امیدوارم خدا بهتون آرامش و صبر بده. روح مهربان پدر بزرگوارتون از بهشت برای فرشته های آسمینیتون اذان تلاوت میکنن
مامان آريا
25 مرداد 90 13:28
خدا پدرتو بيامرزه به تمام خانوادتون صبر بده قدم نورسيدتون هم اميدوارم براتون خير و شادي به همراه داشته باشه و ديگه از اين غمها توي زندگيتون نباشه
مامان مانی جون
25 مرداد 90 21:30
وای من آخرین بار که سر زدم پستی که باباتون رو برده بودن بیمارستان رو خوندم یه چند روزی آپ نشدم الان اومدم که جواب آزتو ببینم خیلی ناراحت شدم خدا بهتون صبر بده بعد از از دست دادن خواهر جونت خیلی سخته متاسفم خیلی ناراحت شدم خیلی
سما
26 مرداد 90 16:03
مبارک باشه گلم
شاید اومدن این فرشته پاک خدا یه کم بتونه تحمل این مصیبتها رو براتون آسون تر کنه
الهی همیشه لبت خندون باشه و دیگه غم نبینی دوستم



سفانه
4 شهریور 90 19:08
بمیرم برای دلتوووووووووووون...........