قدم نو رسیده
شکوفه ی نارنجم
امروز یه کم دیرتر رفتم پیشه مامان بزرگ ... و خبردار شدم که دایی رضا و زندایی جون رفتن بیمارستان ...
از اولی که این اتفاق برای بابابزرگ افتاد تا دیروز که مراسم سوم بابابزرگ رو برگزار کردیم زندایی جون اطلاع نداشت ... یعنی تا این حد میدونست که بابابزرگ رو بردند بیمارستان و حالش خوب نیست ...
دایی جون هم هروقت که میخواست بره خونه پیش زندایی لباس سیاهش رو درمیاورد میرفت ... اینو مامان بزرگ ازش خواسته بود ... اما دیروز صبح فهمیده بود و کلی دلش درد گرفته بود و مجبور شدن که ببرندش دکتر ... اما خداروشکر مشکلی پیش نیومد و بعد از معاینه اومد خونه ... و تونست توی مراسم سوم شرکت کنه ... وای که چقدر گریه و بیتابی میکرد ...
ما هم توی این شرایط ازش توقعی نداشتیم ... به هر حال سلامتی خودش و بچش از همه چیز مهمتره ....
اما امروز هم انگار همون دردها اومده بود سراغش و اینبار دکترش گفت که بستری بشه ...
قربونه دله دایی جونت برم که خون بود ...
تا به امروز ... هر نوه ای که به دنیا میومد ... بابابزرگ قبل از اینکه اولین شیرش رو بخوره در گوشش اذان میگفت و به این معتقد بود که بچه اولین شیرش رو وقتی مسلون شد بخوره ...
اما حیف .. امروز نبود تا از دیدن نوه کوچولوش ذوق کنه و در گوشش اذان بگه ... این نعمت از سر من و فرزندم هم برداشته شد
ساعت 8 شب ...دختر دایی جونت به دنیا اومد .. انشالله قدمش خیر باشه
ولی بازم همه دارن گریه میکنن ... چون جای بابابزرگ واقعا خالیه ....
ساعت 11 دایی رضا میاد خونه ... در رو براش باز میکنم ... دایی بزرگت میره بغلش میکنه ولی دایی رضا داره گریه میکنه .. اونم با هق هق
همه بهش تبریک میگن ... اما بعدش یه آه سرد میکشن ... و جای بابا بزرگ رو خالی میکنن
مامان بزرگ دوباره بیتاب میشه و با عکس بابابزرگ که حالا کنار عکس خاله معصوم روی دیواره حرف میزنه و بقیه با اشکهای بیصدا گوش میدن ....
چه شب سختی ...
عزیزم ...
خدا داره با ما چکار میکنه ؟؟؟ حکمت ؟ قسمت ؟ سرنوشت ؟ امتحان ؟ تا کی ؟؟؟؟
دارم دیوونه میشم ....