شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 1 مامانی

عزیز دلم ... امروز از صبح با باباییت بودم کلی خوش گذروندیم ... جات خالی یه سرم رفتیم خونه مامان بزرگ ... رفته بود قم زیارت ... کلی سوهان خوردم ...الانم دندونم درد گرفته  ولی خیلی خوشمزه بودن خداروشکر امروز باباییت هم سرحال بود و هم خوشحال ... بابت همون 50٪ استرسی که داشت !!!! امروز فهمیدم مرضیه باردار شده ... خداروشکر ... آخه اونم مشکل مامانی رو داشت نی نیش ۲۴ شهریور میاد پیشش ....  همون تاریخی که مامانی دلش میخواست تو بیای پیشش ... یه کمی دلم گرفت ولی بیشتر خوشحالم باباییت بهم گفت ... همه چیزو اول برای بقیه بخواه تا خدا به تو هم بده حرفش به دلم نشست و الان فقط خوشحالم برای مرضیه  پیغام من...
1 بهمن 1389

برای تو مینویسم ...

خدایا به امید محتاجم   یه ماه گذشته ..... به امید نیاز دارم ....امیدی که هیچ کس جز خودم نمیتونه بهم بده هرچند خاطره روزای قبل از ذهنم پاک نشده ولی میخوام دوباره به روزای خوشی زندگی برگردم به روزایی که هنوز برای پیداشدن قدمهای کوچولوت روزشماری میکردم     از امروز برای تو مینویسم برای کودکم .... برای تو مینویسم ... سلام عزیزم این اولین یادداشت مامان برای توئه که با یه خبر خوب شروع میشه برات یه رفیق کوچولو پیدا شده   !!! دایی جونت داره بابا میشه ...
30 دی 1389

درددلهای مامانی

بنام خداوند زیباییها     عاقبت در یک شب از شبهای نور کودک من پا به دنیا مینهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شورانگیز مادر میدهد   خدا میدونه این شعرو چندبار با خودم زمزمه کردم تا شاید دلم آروم بگیره تا امید از دست رفته ام برگرده آخه روزای سختی بود برام..... همه کارایی که ناخواسته کرده بودم مدام جلوی چشام بود و دردم رو بیشتر میکرد یاد روزایی میافتادم که بی دلیل میل به مادر شدنم رو سرکوب کردم و همش منتظر روزی بودم که بتونم اولین قدم رو برای نزدیکتر شدن به تو بردارم کلی برنامه ریزی داشتم واسه روز و ماه و سال تولدت .... ...
30 دی 1389