شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 79 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنج مامان خوبی عزیز دلم ؟ خوش میگذره ؟ آخه مامان جون چته که از دیروز تا حالا یور دلم قلنبه شدی و هی شیکم مامانی رو چنگ میزنی !! فکر کنم از بپر بپرای دیروز مامانی خسته شدی !! قربونت برم که تا یادم میره تو رو دارم زودی اظهار وجود میکنی ... شایدم به بابایی حسودی میکنی ؟؟ چون دیروز همه کارام برای بابایی مهربون بود !! بگذریم ... عزیزکم ...  روز پنجشنبه نزدیکای ظهر بود که رفتم خونه مامان بزرگ ... چون از صبح درگیر انتخاب واحد برای دختر خاله بودیم ... و تا کارمون تموم بشه ساعت حدود یک بود ... بعد از خوردن ناهار رفتیم بهشت زهرا و مامانی حسابی دلشو خالی کرد پیش بابابزرگ و خاله معصوم ... 40 روز گذشت .. ت...
26 شهريور 1390

بابای مهربون تولدت مبارک

امروز جمعه است 25 شهریور 1390 تولد 32 سالگیه بابای مهربونه نی نی گولو خدایا ... بخاطر وجود همچین مرد مهربونی توی زندگیم ازت ممنونم حمید جونم تولدت مبارک
25 شهريور 1390

یادداشت 78 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنج مامان امروز صبح مامانی با یه سیستم جدید اومده و داره برات مطلب مینویسه ...!!! کنجکاو شدی مادر ؟؟؟؟؟ بذار برات بتعریفم ... دیروز که با بابایی اومدیم خونه من مشغول کارام شدم و بابایی هم داشت با تلفن حرف میزد ... ولی از بس آروم صحبت میکرد نمیشنیدم چی میگه ... بعد از اینکه کارام تموم شده بود هم خیلی خسته شده بودم و رفتم یه کمی دراز بکشم .. حدودای ساعت 7 بود که بابایی اومد گفت مهمون دارم ... دلم میخواست جیغ بکشم .... من از بیحال دراز به دراز افتادم اونوقت مهمونم میخواد بیاد ... !!! گفت نیم ساعت بیشتر کار نداره ... به ناچار بلند شدم و یه چایی دم گذاشتم  و نشستم ... حدودای ساعت 8 دیدم یه آقایی اومد ... ک...
23 شهريور 1390

یادداشت 77 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنجم دیروز که تولد مامانی بود  بابایی مهربون با یک جعبه شیرینی تولدم رو تبریک گفت !! به همین سادگی !!! تبریکات خاله ها و دایی هات پرشورتر از تبریک بابایی مهربون بود !!! امروز صبح مامان بزرگ اینا رسیدن خونه ... بعد از ملاقات زنداییم ظاهرا چند باری فشار مامان بزرگ بالا و پایین شده بود که خداروشکر با آمپول کنترلش کردن ... وضعیت زنداییم هم همونطور ثابت مونده ... ولی داییم نمیخواد قبول کنه که دیگه از دست دکترا کاری برنمیاد و منتظر معجزست ... خدا هیچکس رو توی این شرایط سخت قرار نده ... من و بابایی هم بعد از خوردن صبحانه اومدیم خونه ... چند روزی بود که نبودم .. خونه رو حسابی گردوخاک پوشونده ... باید یه...
22 شهريور 1390

تولدم مبارک !!

امروز دوشنبه است  21 شهریورر 1390 اولین تولد سه نفره برای مامانی و من بزرگترین کادوی عمرم رو از خدا جونم گرفتم   تولدم مبارک ...
21 شهريور 1390

یادداشت 76 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنجم حالت خوبه عزیزکم ؟؟ بزرگ شدی مامانی ؟؟ حتما بزرگ شدی که دل مامانی رو اینقدر فشار میدی !!! یک هفته میشه که نیومدم تا برات بنویسم ... یعنی اصلا وقت نشد عزیزم ... روز شنبه با بابایی رفتیم خونه مامان بزرگ  ... یک ماه از پر کشیدن بابابزرگت میگذره ... شب قبلش به قدری گریه کرده بودم که صبح دیگه چشمام باز نمیشد ... خیلی خیلی دلتنگ بودم و حتی حرفای بابایی هم نمیتونست آرومم کنه ... اونم کنارم نشست و آروم آروم اشک میریخت ... منم اینقدر گریه کردم تا یه کمی سبک بشم ... امروز صبح حالم بهتر بود ... ولی بازم دلم غم داشت .... چند شبی هم بود که خوابابی پریشون میدیدم که خودمم تعجب میکردم از دیدنشون ... خلاصه .....
19 شهريور 1390

خوش اومدی نی نی گولوی من ...

شکوفه ی بهار نارنجم ... سلام ... چشم مامانی روشن !!! بالاخره دیدمت عشق من ... و از همون لحظه توی یه دنیای دیگه دارم سیر میکنم !! و نمیتونم این لبخند بزرگ رو از روی لبام محو کنم ... مخصوصا وقتی که چشمم به چشم بابایی میافته ... روز یکشنبه رفتم  دکتر ... نفر اول بودم ... وارد اتاق دکتر شدم ... پروندم رو یه نگاهی کرد و بعد گفت آماده شو برای سونو ... در این لحظه قلب مامانی توی دهنش بود و ضربان قلبم اینقدر بلند بود که فکر میکردم هیچ صدایی رو نمیشنوم ... روی تخت خوابیدم ودکتر مشغول شد ... خیلی واضح پاهام میلرزید ... یک دقیقه ای گذشت و همینطور به چشمای خانوم دکتر که به مانیتور بود زل زده بودم ... یه دقیقه دیگه هم گذشت ... الا...
14 شهريور 1390

یادداشت 75 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده بود که مامانی بیاد و برات تعریف کنه ... البته به جز اون یه مورد که بین من و بابایی بود و کار بابایی مامانی رو کلی رنجونده بود ... ولی الان خوبیم ... با اینکه هنوز دلخورم ولی ابرهای تیره و تار کنار رفتند و اوضاع عادی شده ... دیگه اینکه ... دلم خیلی تنگه ... نمیدونم باید چکار کنم ... مامان بزرگ هم خیلی سرحال نیست ... میدونی ... تو این موقعیت که دلشکسته است و احساس تنها بودن میکنه زود رنج هم شده و ما باید خیلی مراقب رفتارمون باشیم ... که یه وقت خدایی نکرده دلش رو به درد نیاریم ... البته همه تلاشمون رو میکنیم ولی بازم گاهی وقتا ... انشالله خدا به دلش آرامش بده ... خیلی سخت میگذره ب...
12 شهريور 1390

عاشقان ... عیدتان ... مبارکبااااد

رمضان رفت ولی کاش صفایش نرود سحر و جوشن و قرآن و دعایش نرود کاشکی پر شده باشد دلم از نور سحر همره روزه و افطار نوایش نرود ******  با آرزوی قبولی طاعات و عبادات همه ی شما دوستان مهربانم عید فطر مبارک ...
9 شهريور 1390