شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 63 مامانی

شکوفه ی نارنجم صبح پنجشنبه ...  بابایی جواب آزش رو گرفت و از همونجا رفت پیش دکترش ... جواب آزمایش تغییر چندانی نداشت ... یه چیزاییش بهتر بود یه چیزاییش هم بدتر و خیلیهاش ثابت مونده بود ... میدونی آقا دکتر به بابایی چی گفت ؟؟؟ گفت من چرا اینقدر زود بهت گفتم برو آز بده !!!! جالبه نه ؟؟ دکتر خودش آز بنویسه بعد از کار خودش تعجب کنه !!! این شد که دوباره برا بابایی آز نوشت ... البته واسه دو ماه دیگه  ... عصر پنجشنبه ... همراه خاله ها و دایی و بابابزرگ و مامان بزرگ رفتیم سرخاک ... بعدشم رفتیم خونه بابابزرگ اینا ... زندایی جونت هم اونجا بود ... و دخترش داشت تو اتاق اینور و اونور میدوئید ( اشتباه نکن عزیزم ... دختر داییت هنوز ب...
18 تير 1390

یادداشت 62 مامانی

شکوفه ی نارنجم امروز تولد حضرت ابوالفضل بود ... و من چون ارادت خاصی به این بزرگوار دارم امروز همه اعضای خانواده رو به صرف بستنی مجلسی دعوت نمودم ... تو یه بعد از ظهر گرم تابستونی خوردن یه بستنی خنک خییییییلی چسبید ... حتی بابابزرگ که اصلا اهل بستنی و اینجور چیزا نیست هم با لذت تمام بستنی خورد !! نوش جونشون امروز خبردار شدم که حامد جون مریض شده ... پسر خالت ... اوریون گرفته ... اونم همراه با تب فراوان ... مامانش خیلی نگران بود ... از صبح تا حالا چند بار تلفنی باهاش حرف زدم تا یه کم از راه دور دلداریش بدم ... البته سعی میکنم تو این چند روز حتما برم پیشش ... آخه خاله دست تنهاست و عماد جان هم که همبازیش مریضه و مط...
16 تير 1390

اعیاد شعبانیه مبارک

**** بنازم ماه شعبان را که با شادی قرین باشد **** ****   در او میلاد عباس و حسین و ساجدین باشد **** ****  به نیمه چون رسد شعبان مهش تابنده تر گردد **** ****  چرا چون روی زهرا روشن از روی پسر گردد **** ****  شعف در نیمه شعبان به قلب عاشقان باشد **** **** جهان در انتظار مهدی صاحب زمان باشد **** ...
16 تير 1390

یادداشت 61 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم فصل بهار تموم شد و تو هنوز نیومدی !! از این به بعد باید بهت بگم شکوفه ی نارنجم !!! این ماه هم مثل ماههای قبل نیومدی و دوباره انتظار مامانی و بابایی شروع شد ... البته توی این روزها که دوست نداشتم باشی ... چون معلوم نبود چه بلایی سرت میومد با این حال مامان !! ولی خیلی هم بهت خوش نگذره ... لطفا این ماه تشریف بیار روز 5شنبه که عید مبعث بود خونه بابابزرگ بودیم ... یعنی صبح زود همراه خاله ها و مامان بزرگ و بابابزرگ رفتیم سر خاک ... البته چند تا از اقوام هم بودن ... بعد از سر خاک هم اومدیم خونه و از ساعت 10 رفت و امد همسایه ها شروع شد ... چه عید غمگینی بود روز جمعه هم همراه بابایی رفتیم حرم ... البته نتو...
13 تير 1390

یادداشت 60 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم مامانی روزای بدی رو میگذرونه ... روزای زجرآوری که گرمای شدید زجرآورترش میکنه ... از دست خودم کلافه شدم ... مدام دارم به بابایی غر میزنم ... بد اخلاق شدم ... عصبی هستم ... وقتی که میرم خونه بابابزرگ و بچه های خاله رو اونجا میبینم حالم بدتر میشه ... انگار که همه چیز برام  از نو شروع میشه ... هنوزم آرزو میکنم اینا همش یه کابوس باشه و زودتر تموم بشه ... ولی نیست ... هنوز هیشکی باورش نمیشه ... هنوزم همه تو شوکن ... حتی وقتایی که میریم سرخاک و اسم خاله رو روی تابلوی بالای قبرش میبینیم ... خدایا حکمتت رو شکر که من هنوزم ازش سر درنیاوردم .... خیلی ازت گله دارم ... این روزا کارم شده استغفار کردن ... وقتی ...
8 تير 1390

بازگشت همه به سوی اوست ...

شکوفه ی بهار نارنجم اومدم تا برات از ماجراهای بعد از سفرمون بگم ... پنجشنبه .. 19 خراد ...  مراسم عقد خاله معصومه و بهزاد بود و مامانی پریشون احوال به این طرف و اون طرف میرفت ... صدای زنگ تلفن میاد و بابایی گوشی رو بر میداره ... و من از این خواب پریشون بیدار میشم ... دختر خاله فاطمه بود ... از بابایی خواست تا گوشی رو به من بده ... با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم ... بعد از سلام و احوالپرسی با صدایی پر از استرس گفت میخواد یه خبری بهم بده ... ته دلم خالی شد ... خبر بدی بود ... گفت که خاله معصومه توی جاده تصادف کردند و الانم توی بیمارستانه ... شوکه بودم .. چقدر زود خوابم تعبیر شده بود ... امروز روزه ام و امشب شب لیلت الرغائب...
31 خرداد 1390

یادداشت 59 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم امروز صبح از سفر برگشتیم ... مسافرت خوبی بود ... خوش گذشت ... هم رفتنمون راحت بود و هم برگشتمون ... حالا برات همه روزها رو میگم پنجشنبه : بعد از جمع شدن وسایل و اومدن بابایی از اداره رفتیم خونه بابابزرگ ... شام اونجا بودیم و آخر شب خاله جون اینا اومدن دنبالمون و ساعت 11 شب به سمت شمال راهی شدیم ... البته با مشقت فراوان !!! چون خاله جون و دختراش ردیف عقب نشستن و من و بابایی روی صندلی جلو ..!! در طول مسیر هم فقط مراقب آقایون پلیسی بودیم که توی ماشینهاشون در حال چرت زدن بودن ... و هر وقت که یه پلیس بیدار پیدا میشد مامانی مجبور بود تا کمر خم بشه روی پای بابایی تا از جریمه شدن جلوگیری بشه ! در کل بساطی داش...
18 خرداد 1390

یادداشت 58 مامانی

شکوفه ی بهار نارنج من دیروز عصر لباسشویی رو روشن کردم و مشغول کارام شدم ...بعد از دوساعت که کار لباسشویی تموم شد ... رفتم سراغش تا لباسارو در بیارم ...که دیدم بعله ... همه لباسها به رنگ آبی ملایم دراومدن !!! حالا هرچی نگاه میکنم میبینم لباس آبی تو ماشین نداشتم ... شروع کردم به درآوردن لباسا ... که یهو دیدم یه چیز آبی رنگ لای تی شرت بابایی داره چشمک میزنه .. میدونی چی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کلاه اتاق عمل بابایی !!! بعد از مرور اونروز یادم اومد که موقع ترخیص وقتی بابایی لباسشو عوض کرد این کلاه بیچاره هم اون تو گیر کرده و منم همینجوری انداختمش تو لباسشویی و این افتضاح به بار اومد ... مجبور شدم همه لباسهارو با سفیدکننده ب...
12 خرداد 1390