شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

استشمام عطر خوشبوی رمضان گوارای وجود پاکتان

باز امشب حق صدایم کرده است *** وارد مهمانسرایم کرده است با همه نقصی که در من بوده است *** باز هم او دعوتم بنموده است میهمانی شد شروع ای عاشقان *** نور حق کرده طلوع ای عاشقان باز مولا سفره داری میکند *** دعوت از عبد فراری میکند    استشمام عطر خوشبوی رمضان گوارای وجود پاکتان  التماس دعا ...
12 مرداد 1390

یادداشت 70 مامانی

شکوفه ی نارنجم یکشنبه عصر همراه بابابزرگ اینا رفتیم بهشت زهرا به نیت آخر شعبان و شب اول رمضان ... تا غروب اونجا بودیم و تقریبا هوا تاریک بود اومدیم ... همیشه فکر میکردم غروبهای بهشت زهرا ترسناکه ... ولی امروز فهمیدم بیشتر از اینکه ترسناک باشه دلگیره ... تقریبا هیچکس نبود ... انگار که کسی به یاد اموات نیست ... خیلی دلگیر بود ... تا بیایم خونه ساعت از 9 هم گذشته بود و اون موقع مامانی افطار کرد دوشنبه ... این چه وضعشه !!! همه جای دنیا ماه رو دیدن فقط موندیم ما !!! این کارا باعث میشه ماه رمضون به دلم نچسبه !!! با بابایی پا شدیم سحر خوردیم و من برای خواهرام و برادرام  مسیج تبریک ماه مبارک رو میدم !!!( جای خاله معصوم خالی ) روزه گرفت...
11 مرداد 1390

یادداشت 69 مامانی

شکوفه ی نارنجم چهارشنبه بعدازظهر با بابایی رفتیم بازار تا شاید مامانی از این بی حوصلگی در بیاد و شاید بتونه یه مانتو برا خودش بخره ... بعد از کلی دور زدن و خوردن یه بستنی فالوده خوشمزه دست خالی راهی خونه شدیم پنجشنبه ... از صبح همش دلم میخواست برم بهشت زهرا ... پنجشنبه ی آخر ماه شعبان بود و از طرفی هم بابابزرگ اینا نبودن که برن سرخاک خاله معصوم ...بابایی هم که سرکار بود ... همش تو دلم داشتم دعا میکردم که کاش یکی بیاد منو با خودش ببره ... با این فکر و خیالا مشغول تمیز کردن اتاق خواب و کمدها و لباسا و اینا شدم ... تا غروب ساعت 7 که بابایی اومد ... دیدیم که برای بهشت زهرا رفتن دیر شده و از طرفی حوصلمون هم سر رفته ... قرار شد بریم توی پ...
8 مرداد 1390

یادداشت 68 مامانی

شکوفه ی نارنجم صبح روز یکشنبه بابابزرگ رفت ... خدا به همراهش ... و مامانی مشغول به تمیز کاری و جمع و جور شد... همه جور کاری انجام دادم .. از شستن ملحفه ها و روپوشهای مبل تا تمیز کردن کابینتهای اشپزخونه ... اصلا متوجه گذشت زمان نشدم ... تا عصر مشغول بودم ... خیلی خسته شدم و دستام درد گرفته بودن ولی خداییش خونمون رنگ و روش عوض شد !!! امان از دست مهمونای بی موقع ... پسر عمه ی بابایی ساعت 8 شب زنگ زد و گفت که میخوان  یه سر بیان پیشمون ... البته بعد از شام ... و ساعت 8:30 اومدن !!! حالا من نمیدونم با چه سرعتی شام خورده بودن ... منم که شام نپزیده بودم ...بابایی بهم گفت که حتما یه ساعت میشینن و میرن بعدش یه چیزی میخوریم ... ساعت ش...
5 مرداد 1390

یادداشت 67 مامانی

شکوفه ی نارنجم امروز صبح بابایی رفت بانک و بابابزرگ هم رفت پیش دوست دوران سربازیش ... من موندم تنها ... داشتم به تقویم نگاه میکردم و  برا خودم حساب کتاب میکردم که یهویی دیدم بعله ... مرداد ماه شده ...اگه شما از پیشم نرفته بودی الان تو بغلم بودی و مامانی داشت کلی ذوق میکرد  ... ولی چه فایده !!! همین فکر باعث شد مامانی دوباره قاطی کنه و وقتی بابایی اومد خونه همه ی دق و دلیشو سر بابایی در بیاره ... بیچاره بابایی ... توراه رفته بود خرید ... منم که دیدم فضا برای غر زدن آمادست  شروع کردم به غرغر ... اینو چرا خریدی .. این یکی رو چقدر زیادگرفتی ... من که اینو لازم نداشتم ... خلاصه ... وقتی دیدم بابایی حرف نمیزنه و...
2 مرداد 1390

یادداشت 66 مامانی

شکوفه ی نارنجم   دیروز مراسم چهلم خاله جونت رو برگذار کردیم ... از ساعت 8 صبح تا 11 شب همش در حال بدو بدو و راه رفتن بودیم ...  هم من هم بابایی هردومون حسابی خسته شدیم ... عمه جونتم از شمال تشریف آورده بودند به همراه بابابزرگت ... بعد از مراسم عمه و شوهرش رفتن ولی بابابزرگ چند روزی مهمونمونه !!  هرچند اصلا الان شرایط مهمونداری رو ندارم ... ولی چه میشه کرد ...  از دیروز چیزی برات نمیگم .. ولی روز خوبی نبود ...دیدم نسبت به بعضی آدما تغییر کرده ...بیخیال دیروز وقتی بعد از مراسم رفتم تا با بهزاد خدافظی کنم در گوشم گفت آبجی بیشتر بیا پیشمون ... بچه ها رو تنها نذار ...نمیدونستم چی باید بگم ... فقط گفتم من ی...
31 تير 1390

یادداشت 65 مامانی

شکوفه ی نارنجم روزای پربرکتی رو پشت سر گذاشتیم ولی مامانی اینقدر دلش گرفته بود که هربار اومد برات بنویسه و عید رو بهت تبریک بگه دستش لرزید و چیزی ننوشت ... این دو روز مامان بی حوصله تر از همیشه بود ... این روزا خاطرات خاله معصوم رنگ و بوش بیشتر شده ... خواهر جونم زود به زود میرفت جمکران و قم ... مخصوصا تو این روزا ... خدا رحمتت کنه خواهر گلم شنبه شب رفتیم خونه بابابزرگ ... بهزاد اعلامیه های چهل رو آورده بود .... خیلی خوشگل بودن ... همه ی خاله جونات و دایی هات بودن ... جزخاله معصوم .. البته بهزاد و امیر و صبورا بودن ... ولی خودش جاش خیلی خالی بود ... قرار بود با بابایی از راه برگشت بریم حرم ... ولی تا رسیدیم محمد آ...
27 تير 1390

چه جمعه ها که یک یه یک غروب شد .. نیامدی

امروز بازم دلم گرفته ... جمعه است ***************** ای تو شور عشق من ... روشنی انجمن بی تو در دام بلا افتاده ام  بر تو یارا جان و دل را داده ام   از فراق تو شده حال من خسته پریشان کی میایی منجی و سلطان امکان عقده ها را وا کنی با یک نگه ...  ای نور یزدان بین چه کرده با دل من سوز هجران ... سوز هجران یابن الحسن آقا بیا .. یابن الحسن آقا بیا *************************** الهم عجل لولیک الفرج ...
24 تير 1390

یادداشت 64 مامانی

شکوفه ی نارنجم روز یکشنبه ... بابایی طاقت نیاورد و برام گفت که با بهزاد چه حرفایی زدن ( اینم یه خصلت بد یا خوبه من و بابایی که حرف تو دلمون نمیمونه و باید حتما به هم بگیم همه چی رو ) بیشتر درد و دل بود منم گوش میدادم و هی چشمام پر از اشک میشد ... بعدشم اومدم نت و دیدم که بعله ... نی نی سایت تعطیل شده ... اینا خبرای مهم این روز بودن .. روز دوشنبه ... مامانی موفق شد که روزه بگیره !! و بخاطر همین هم نرفتم خونه بابابزرگ اینا ... اما بعد از افطار که تماس گرفتم دیدم بابابزرگ میگه که مامان بزرگ رفته شمال !! اونم یهویی !! و بدون بابابزرگ !!! بعدشم گفت که صبح از شمال تماس گرفتن و گفتن که عموی مامان بزرگ فوت کرده ... خدا رحمتش کنه ....
23 تير 1390