یادداشت 35 مامانی
عزیز دلم امروز صبح دیدم حالم خوبه و کار خاصی ندارم که انجام بدم ( مثل همیشه ) رفتم پیش فرشته جون ... اولین چیزی که پرسید اومدن و نیومدن تو بود ... منم بهش گفتم دعا کنه که الان پیشم باشی .... اونم یه آمین بلند گفت حالم بهتر از قبل شد ... چون فرشته جون خیلی شاده ... کلی گفتیم و خندیدیم تا بیام خونه دیگه ساعت ۴ شده بود رفتم سراغ تدارکات شام ... امشب یه مهمون ناخونده داشتیم ...آقا رحمت ... البته همیشه همینجور سر زده میادا !!! خداروشکر که امروز حالم خوب بود و از ظهر برنامه شامم رو چیده بودم .... اونوقتی که بابایی زنگ زد و گفت که مهمون دارم من همه کارای شامم رو انجام داده بودم ... میدونی که مامانی دستش به کم نمیره ....ه...
نویسنده :
نانا
1:17