شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 7 مامانی

سلام عشق من چند روزی بود که حالم خوش نبود ...نتونستم برات بنویسم چیز مهمی نیس ... این بابایی شیطون بازم منو اذیت کرده ... پسر بلا اون منو اذیت کرد ... خدا هم حالشو اساسی گرفت .. میدونیکه ... مامانی خیییییییلی سوهان دوس داره ....   بابایی هم برای اینکه اذیتاشو بپوشونه برام سوهان خریده .... داشتیم باهم میخوردیم که یهوو بابایی دندونش درد گرفت ... بعدشم نصف شد و افتاد تو دهنش ... کلی ناراحت شدم براش .... گناه داره خوب حالا قراره فردا بره تا دکتر براش درستش کنه ... منم باهاش میرم که نترسه این از بابایی و کارای خارق العادش !!!! از مامانی بگم برات .... مامانی خیلی دلش گرفتست ... امروز رفتیم دکتر ... بهم گف...
18 بهمن 1389

یادداشت 6 مامانی

دلبندم مامانی و بابایی دو روزه   پرکار رو پشت سر گذاشتن    بالاخره بابایی موفق شد و آکروبات بازیشو انجام داد !!!!   روز اول که من گفتم خطرناکه و برای اینکه منصرفش کنم رفتم سراغ کارای آشپزخونه و خودم رو سرگرم تمیزی کابینتها کردم   باباییت هم هر چند دقیقه میومد میگفت .... حیف شدا ... اگه امروز پرده هارو هم میشستیم ... همه کارا تموم میشد !!!   مامانیت هم با پررویی تمام میگفت ... پرده شستن با اعمال آکروباتیک رو نمیخوام ....   و برای اینکه این فکر از سرش بیرون بره یه لیست بلند نوشتم تا بره خرید !!!!   ...
13 بهمن 1389

یادداشت 5 مامانی

قند و عسل مامان امروز دختر عمه رفت شهرشون خیلی خوش گذشت این چند روز ... مامانی از تنهایی دراومد البته امروز چون میخواست بره من یه کم نقش مامانا رو بازی کردم و چند تا نصیحت آبدار تو گوشش خوندم .... تمرین خوبی بود !!!! باید از همین الان یاد بگیرم فرزند پروری رو !! قربونت برم ... مامان و بابا از فردا یه کم سرشون شلوغه میخوام بریم پیشواز عید ... کلی کار داریم الان وقتشه...آخه میدونیکه ... قراره اتفاقای مهمی برامون بیافته ....  قربون بابایی مهربونت برم که مرخصی گرفته تا باهم کارارو انجام بدیم  فردا قراره بابایی آکروبات انجام بده !!!!!!!!!  (نخند ) چون چارپایه نداریم میخواد بره بالای مبل تا پرده هار...
10 بهمن 1389

یادداشت 4 مامانی

عزیزکم امروز از صبح من و بابایی و دختر عمه و دوستش رفتیم بازار وای که مثل مامانیت سختگیر و مشکل پسنده !!!!! مامانی برای خودش یه عروسک خوکشل خریده ( البته مال توئه ولی فعلا من باهاش بازی میکنم ) مثل خودت نازو ملوسه با لباس و گلسر صورتی ..... موهاشم فرفری و خوشگله... لپاشم خیلی تپلیه... درست مثل تو کفشای کوچولو ... دامن کوتاه .... خییییییییلی نازه بسه دیگه فعلا آویزونش کردم بالای کامم تا هر وقت میبینمش یادت بیافتم  دوست داشتم بیشتر برات بنویسم ولی خیلی خسته ام مامانی جونم مواظب خودت باش عزیزکم   ...
6 بهمن 1389

یادداشت 3 مامانی

عروسک کوچولوی من از دیروز باباییت پیشنهاد داده بود که یه سفر دوروزه بریم مشهد کلی هم زحمت کشید تا این مامانی تنبل رو راضی کنه !!!! منم امروز صبح بهش گفتم که آماده رفتنم... قرار شد عصری زودتر از اداره برگرده تا راهی بشیم همه چیزم خوب پیش رفتا بابایی زود اومد خونه ... منم از صبح اسباب سفر رو آماده کردم ... شاممونم خوردیم و داشتیم آماده میشدیم که ..... عمه جونت زنگ زد و گفت دختر عمه مریم داره میاد پیشمون !!!  الهی فدای بابایی بشم من که انگار آب یخ ریختن روش... !!! چقدر خوشحال بود واسه این سفر اما انگار قسمتمون نبود بریم الان ۳ ساله که قسمت نمیشه  اینم کار خداست دیگه ... کاریش نمیشه کرد ...
4 بهمن 1389

یادداشت 2 مامانی

عزیزم ...مامان امروز کلی کار عقب افتاده انجام داده ... کارایی که از 2 ماه قبل مونده بود و باید انجام میشد ...مثلا یکیش خوندن 3 جلد آخر موفقیت بود !!! امروز خوندمشون ...کلی انرژی مثبت گرفتم ... چند تا مطلب قشنگ توشون بود که انگار خدا نوشته بود ... برای اون موقع که حال مامانی خوش نبود ... ولی این مامانی تنبل همش امروز و فردا کرد و نخوندشون   ××××   روی موضوعی تمرکز کن که بتونی تغییرش بدی ×××× کاری که مامانی اون روزا بلد نبود کاش این مطلب رو زودتر خونده بودم تا اینقدر خودم و بابایی رو اذیت نمیکردم !!!   ×××× در برف ناامیدی .. چرخهای دلت را زنجیر عشق ببند ×××× ...
2 بهمن 1389

یادداشت 1 مامانی

عزیز دلم ... امروز از صبح با باباییت بودم کلی خوش گذروندیم ... جات خالی یه سرم رفتیم خونه مامان بزرگ ... رفته بود قم زیارت ... کلی سوهان خوردم ...الانم دندونم درد گرفته  ولی خیلی خوشمزه بودن خداروشکر امروز باباییت هم سرحال بود و هم خوشحال ... بابت همون 50٪ استرسی که داشت !!!! امروز فهمیدم مرضیه باردار شده ... خداروشکر ... آخه اونم مشکل مامانی رو داشت نی نیش ۲۴ شهریور میاد پیشش ....  همون تاریخی که مامانی دلش میخواست تو بیای پیشش ... یه کمی دلم گرفت ولی بیشتر خوشحالم باباییت بهم گفت ... همه چیزو اول برای بقیه بخواه تا خدا به تو هم بده حرفش به دلم نشست و الان فقط خوشحالم برای مرضیه  پیغام من...
1 بهمن 1389

برای تو مینویسم ...

خدایا به امید محتاجم   یه ماه گذشته ..... به امید نیاز دارم ....امیدی که هیچ کس جز خودم نمیتونه بهم بده هرچند خاطره روزای قبل از ذهنم پاک نشده ولی میخوام دوباره به روزای خوشی زندگی برگردم به روزایی که هنوز برای پیداشدن قدمهای کوچولوت روزشماری میکردم     از امروز برای تو مینویسم برای کودکم .... برای تو مینویسم ... سلام عزیزم این اولین یادداشت مامان برای توئه که با یه خبر خوب شروع میشه برات یه رفیق کوچولو پیدا شده   !!! دایی جونت داره بابا میشه ...
30 دی 1389

درددلهای مامانی

بنام خداوند زیباییها     عاقبت در یک شب از شبهای نور کودک من پا به دنیا مینهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شورانگیز مادر میدهد   خدا میدونه این شعرو چندبار با خودم زمزمه کردم تا شاید دلم آروم بگیره تا امید از دست رفته ام برگرده آخه روزای سختی بود برام..... همه کارایی که ناخواسته کرده بودم مدام جلوی چشام بود و دردم رو بیشتر میکرد یاد روزایی میافتادم که بی دلیل میل به مادر شدنم رو سرکوب کردم و همش منتظر روزی بودم که بتونم اولین قدم رو برای نزدیکتر شدن به تو بردارم کلی برنامه ریزی داشتم واسه روز و ماه و سال تولدت .... ...
30 دی 1389