شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 29 مامانی

دلبندم  این دوروز مامانی خیلی سرحال نبود تا بیاد و برات بگه که چه کارایی کرده  چیز خاصی نبوده ... اصلا چیزی نبوده ... همینجور الکی حالم گرفته بود  الانم بعد از یه بحث بیخود با بابایی اومدم تا برات بنویسم ... الکی گیر دادم به بابایی بعدم هی کشش دادم و هزار تا بحث دیگه رو هم قاطیش کردم ... بیچاره مات و مبهوت مونده بود و فقط گوش میداد ... فقط آخر غرغرای من گفت انگار امروز از دنده چپ بلند شدی ... از اون موقع تا حالام باهام حرف نزده ... آخه این چه اخلاق گندیه که مامانیت داره ؟؟؟ الانم پشیمونم از گیرالکی که بهش دادم ... خووب صبر بابایی هم حدی داره ... حالا دلیل نمیشه که چون چیزی نمیگه من سواستفاده کن...
17 فروردين 1390

یادداشت 28 مامانی

دلبندم امسال عیدمون خیلی کسل کننده بود و امروز بدتر از روزای قبل خیلی حوصلمون سر رفت امروز ساعت ۱۱ بود که بیدار شدیم ... فکر کن !! بابایی که هیچوقت تا اون موقع صبح نمیخوابه ... تو جاش بود و دوس نداشت بیدار بشه .. همینم باعث شد که تا شب کسل باشه ... امروز جایی نرفتیم ... یعنی راستش خودمم حوصله بیرون رفتن نداشتم سبزمونو گذاشتم تو راه پله و آخر شب هم بابایی انداختش تو کیسه زباله !!!! میبینی چه با احساسیم !!!! بابایی جون که امروز یا خواب بود یا تی وی تماشا میکرد ... منم کارای خونه رو انجام میدادم و غر میزدم ... آخه دلم میخواست بریم بیرون ...یعنی دلم میخواست بابایی پیشنهاد بده بریم یه دوری بزنیم ... ( اینم از اون اخلاقای ...
14 فروردين 1390

یادداشت 27 مامانی - 2

نازنینم رفتیم خونه دایی جون و برگشتیم ... خوووش گذشت ... عیدی هم گرفتم ... انگار  امسال همگی گیر دادن به اومدنت ... دایی جونم حرف خاله رو تکرار کرد ... امسال آخرین سالیه که بهت عیدی میدم !!!! فکر کن !!! از خجالت آب شدم  !!! کاش که تو پیشم بودی تا من از این حرفا نشونم ... خاله جونتم امشب نیومد پیشمون ... زنگ زد که براش مهمون اومده و شامم میخوان بمونن !!! بابایی هم که کلی ذوق کرد و گرفت خوابید ... بعد از ۶ روز سرکار رفتن حق داشت طفلی ... چشماش باز نمیموند ... اومدم اخبار امروز رو بهت بدم و برم ... عزییییییییییزمی ...
13 فروردين 1390

یادداشت 27 مامانی

زیبای من دیگه از اومدنت تو این ماه نا امید شدم ... بیبی منفی شد ... البته دیروز ... واسه همینم من عزا گرفته بودم و تا عصری که تنها بودم هی گریه کردم ... ولی چه فایده ... الکی روز خودمو خراب کردم بخاطر هیچی تازشم وقتی بابایی اومد کلی دعوام کرد که چرا گریه کردی ... همش منو دعوا میکنه میگه دلم میگیره وقتی تو ناراحتی ... قربونش برم که دلش به دل من بنده بعدشم کلی برام حرف زده که آقا جون ما نینی نخوایم باید کی رو ببینیم !!! اینقدر ازین حرفا زد و منو خندوند که بالاخره منو سر حال آورد دیگه .... دیشب رفتیم خونه اون یکی خاله جونت مامان معصوم کوچولو عیدی هم گرفتم ... البته گفت آخرین سالیه که بهم عیدی میده ...
12 فروردين 1390

یادداشت 26 مامانی

عسلکم اینجور که از شواهد بر میاد این ماه رو هم باید چشم انتظارت بمونم... هنوزم باورم نمیشه که نیومدی پیشم ... فکر میکنم یه جایی همین گوشه ها قایم شدی و این حال مامانی هم بخاطر شیطونیهاته ... فکر کنم توهمم شدید شده باشه !!! کلی حرف داشتم که برات بنویسم .. نمیدونم چرا یهو همشون یادم رفت ... فقط میدونم که خیلی حالم گرفتست ... حس و حال هیچکاری رو ندارم ... تازه دعا دعا میکنم که فعلا کسی نیاد خونمون واسه عید دیدنی ... چون اصلا حال و حوصله لبخندهای مصنوعی و زورکی رو ندارم ... امیدوارم زود بتونم خودمو جمع و جور کنم ... تو هم اینقدر سر به سر مامانی نذار ... بهت قول میدم اینجا روی زمین ... پیش من و بابایی هم بهت خووش م...
11 فروردين 1390

بدون تو ....

گفته بودم غم غريبي دارد بهار كه دوستش نمي دارم اما يادم آمد تو كه نباشي هيچ فصلي را دوست نخواهم داشت.... .. برگرفته از وبلاگ فرشته کوچولوی مامان .. ...
10 فروردين 1390

یادداشت 25 مامانی

عزیز دلم قبل از هر چیز از همه دوستای گلی که بهم پیشنهاد عیدانه دادن ممنونم دیشب بابایی که ازکارش برگشت با اینکه خسته بود ولی گفت که بریم خونه خاله جونت عیددیدنی ... (نگو چقدر دیر چون خاله جون اینا نبودن و تازه ازسفر برگشتن  ) منم فوری شام رو حاضر کردم تا بخوریم بریم ... قبل از اومدن بابایی به فکرم رسید که دوباره تخم مرغ رنگی درست کنم ( با اینکه دوستای خوبم برام پیشنهادای جالبی کامنت گذاشتن ولی من بازم گیر دادم به تخم مرغ !!!! ) اما اینبار نشستم و با حوصله تخم مرغا رو خالی کردم و توشون پنبه گذاشتم که مثل قبلیها خراب نشن ... تا همینجاشو آماده کرده بودم که بابایی رسید و قرار شد بریم خونه خاله تا بریم و ...
10 فروردين 1390

یه پیشنهاد جالب عیدانه میخوام !!!

دوس جونیا در جریان هستید که عیدی هایی که برا بچه ها درست کرده بودم خراب شدن .. ازتون میخوام که بهم یه پیشنهاد بدین ... که چی عیدی بدم به بچه ها ... که هم ساده باشه ... هم زود حاضر بشه ... چون خیلی وقت ندارم  مرسی ...
8 فروردين 1390