شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 18 مامانی ... تولد دوباره

عزیزکم تولد دوباره زندگیتان مبارک ... این اولین پیامی بود که صبح دریافت کردم وبعد از این سیل پیغامها بود که به موبایلم سرازیر میشد... چه خوبه که همه عزیزان بهترین روز زندگیمو به یاد دارند ... معلومه که براشون مهمم ... از همشون سپاسگذارم عزیز دلم ... شد سه سال ... به همین زودی ... به سرعت یک چشم به هم زدن .... هنوزم حس و حال اون روزم یادمه .... همه دلهره هایی که بی خود و بی جهت تو دلم جوونه زده بود ...همه ناراحتی و نگرانی که تو چشمای باباییت میدیدم و ناخواسته باعث میشد که اشک توی چشمام بیاد .... خوب میدونم که ناراحتیش بزرگ بود وبه سختی تحملش میکرد.... اما تا چشماش به چشمای بغض گرفتم...
20 اسفند 1389

یادداشت 17مامانی

دلبندم فردا با دوستای پروازی قرار داریم ... یه قرار دوستانه .... !!!! دوستایی که تا حالا همدیگرو ندیدن و فقط تو همین حوالی با هم حرف زدن و همدیگرو دلداری دادن.... !!! براشون یه یادگاری کوچیک گرفتم ... این عادت مامانیه ... دلم گرفته ... نمیدونم از چی و از کی .... فقط گرفته ... کاش میشد خیلی چیزا و خیلی حرفارو بدون اینکه به زبون بیاری به اطرافیان بگی... کاش میتونستی بهشون بگی حرفاشون .. حرکاتشون ... اگرچه از دید خودشون بی منظوره ولی دلنشین نیست ... نمیدونم چرا اینارو مینویسم ... چیزی نشده ... حرفی نشده ... ولی این کلمه ها داره تو ذهنم راه میره و منم مینویسم امان ازین دل که گاه و بیگاه میگیره و ول نمیکنه .... !...
18 اسفند 1389

یادداشت 15 مامانی... اولین دیدار !!!

دلبندم بالاخره رفتم پیش دایی و زندایی جون رو دیدم ... چند تا کوفته خوشمزه هم بردم براش ... کلی هم با هم حرفای خوب خوب زدیم ... آلبوم عروسیشونم دیدم .... خیلی بهم خوش گذشت ... راحت تر از اون چیزی بود که خودم فکرشو میکردم ... خیلی بهم سخت نگذشت ... حس خواهرانم قویتر بود ... (نگی چه مامان بدجنسی دارم ... یه کم زیادی حساس شدم ... فقط نگران بودم که با دیدنشون بغضم بگیره ... که نگرفت ... اونجا نگرفت !!!!! ) عزیز دلم .... از امروز رسما منتظرتم .... امروز دوباره حساب کتابامو آورده .... نشستم به حساب کردن .... کلی بابایی بهم خندیده ... میگه تومیخوای با ماشین حساب بری دنبال نی نی !!!! عزیز دلم ... این روزا رو فقط به عشق اومدنت می...
17 اسفند 1389

یادداشت 16 مامانی ... هوای حوصله ابریست

هوای حوصله ابریست .... عزیزکم نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله شدم ... از صبح همینجور ولو شدم و دوس ندارم از جام تکون بخورم حال هیچکاری رو هم ندارم .... قرار بود برم خونه مامان ولی حسش نیومد الانم که نزدیک اومدن باباییه و منم هیچ فکری برای شام نکردم ... این هوای ابری هم بیشتر بی حالم میکنه .... کاش یه کم بارون بیاد بارون رو دوست دارم .... خیلی  
17 اسفند 1389

یادداشت 14 مامانی

دردونه ی من امروز دل مامانی باز برات تنگ شده .... کاش حالمو میدونستی ... رفتم سراغ کتابایی که گرفته بودم ... وای که دلم آتیش گرفت وقتی هر ورقشو نگاه میکردم ... انگار یه بغضی تو گلوم هست که نمیخواد ولم کنه ... هیچی آرومم نکرد ... گفتم شاید برام بنویسم بهتر بشم .... مامانی ... امشب میخوام برم پیش دایی .... خواستم چندتا ازین کتابارو ببرم برا زندایی تا بخونشون ... ولی تا دیدمشون .... دلم برای دردونم تنگ شد میترسم مامانی .... خیلی ... اگه تو نیای ... اگه بیای و نمونی ... خدایا بهم آرامش بده ... کمکم کن .... حرف دلمو بشنو ....................................  ...
13 اسفند 1389

یادداشت 13 مامانی

عشق من .... امروز با بابایی رفتیم دکتر ... خداروشکر خانم دکتر ناامیدم نکرد ... ولی کلی دارو داده بهم تا بخورم ... خداروشکر مشکل جدیدی نداشتم ... همون قبلیا بود... همینقدر که بهم نگفت بازم منتظرت بمونم برام یه دنیا میارزه .... خییییلی خوشحال شدم عزیز دلم .... بابایی هم خوشحال شد ... هرچند اولش گفت که بهتره صبر کنیم تا حالت حسابی خوب بشه ... ولی بازم من پیروز شدم و راضی شده که از همین ماه بیایم دنبالت ... خیلی خوشحالم مامانی ... خیلی بهتر از دیروزم... یه کم از نگرانیم کم شده ... یه کمیشم مونده ... که با اومدن تو از بین میره ... راستی مامانی .... یه تابلوی خوشکل برای بابایی سفارش دادم .... برای سالگرد ازدواجمون .... ههههه...
11 اسفند 1389

یادداشت 12 مامانی

نازنینم دیروز که مطالب وبلاگتو مرور میکردم ... دیدم یاد رفته بهت بگم که باباییت برای سپندارمذگان برام 3تا تابلو خریده   + یه عروسک خوشکل !!!! نمیدونم چرا تازگیها به عروسک علاقمند شده !!! دیروز که با هم بازار بودیم از جلوی یه مغازه رد شدیم که پر بود از عروسکای کیفی بامزه ... بابایی هم هی اصرار نمود که بخریم !!! منم هی گفتم نه .... ولی وقتی برگشتیم خونه پشیمون شدم که چرا نخریدمشون !!! فقط یه جمله به بابایی گفتم ... کاش یکی ازون کیفا برا نینی میخریدیم ... اونم از خدا خواسته ... گفت فردا میریم میگیریم .... خلاصه مامانی ... امروز   که حال من خیلی خوب نبود ... بابایی تنها رفت همون مغازه ... قرار شد از ...
10 اسفند 1389

یادداشت 11 مامانی

زیبای من دو سه روزی که بابابزرگت اینجا بود نتونستم بیام و برات بنویسم ... بعدشم که باباییه باباییت رفت .... باقی کارای خونه تکونیم رو تموم کردم و الان دیگه در خدمت شمام ... امروز رفتم جواب آزم رو گرفتم ... از وقتی هم برگشتم همش دارم مقاله میسرچم .... از بس که این مقدار هورمونام بالا پایینه ... نمیدونم تو تنم چه خبره !!!! نگرانم مامانی .... اگه این ماهم نتونم بیام سراغت .... وااااااای نه ... خدا نکنه  فردا میرم پیش دکی ... خدایا ... خودت بهم آرامش بده ... نمیدونم اینهمه بی صبری میکنم خوبه یا بده ....ولی مامانی دارم کلافه میشم از بس گاه و بیگاه دلم هواتو میکنه ... از بس همه برنامه ریزیهامو با تقویم چک میکنم تا ببینم کا...
9 اسفند 1389

یادداشت 10 مامانی

عزیز دلم بالاخره اسفندم اومد..... وای که این روزای آخر سال آدم چه حس و حال غریبی پیدا میکنه .... هم نگرانم هم خوشحال هم ناراحت ... نمیدونم چه حسیه   ... ولی انگار بیشتر نگرانم هرچی فکر میکنم که ببینم امسال چکارایی کردم ... یادم نمیاد ... انگار هیچ چیز یادم نیست ... جز غم دوری تو .... از هرکجا شروع میکنم به فکر کردن ... آخرش به همین یه جمله میرسم "" خداروشکر اسفند شد!!! "" خدارو شکر امسال تموم شد !!! "" من اصلا مامان منفی بافی نیستماااا... خیلی هم مثبت فکر میکنم ولی امسال برای من و باباییت سال خوبی نبود ... از مریضی بابایی بگیر تا جر و بحثهای دایی ... تا پر کشیدن تو ... تا از دست دادن د...
3 اسفند 1389