شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 19 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 43 مامانی

عزیزکم خیلی ناراحتم دلم نمیخواد با هیشکی حرف بزنم امروز صبح با بابایی رفتیم چند جا که کار داشتیم ... قرار بود که بعدش بریم آز بدیم ... وقتی کارمون تموم شد چون نزدیک خونه بابابزرگ بودیم رفتیم تا یه سری بهشون زده باشیم ... چون میخواستیم بریم آز دیگه ناهار نموندیم پیششون ... یه کم خرید داشتیم اونا رو هم انجام دادیم و دیدیم دستمون زیادی پره ... تصمیم گرفتیم خریدارو بیاریم خونه و بعدش بریم آز ... اومدیم خونه ... تا از پله ها اومدم بالا و خریدارو گذاشتم زمین ... حس کردم که پری شدم ... چک کردم و دیدم که بعله ... همونجا وا رفتم ... حالا بابایی از همه جا بی خبر هی میگه پاشو بریم ... منم که  دلم نمیوم...
10 ارديبهشت 1390

یادداشت 42 مامانی

کوچولوی من تازگیها قرار بود برامون یه همسایه جدید بیاد ... یه عروس و داماد ... دیشب عروسیشون بود ... البته من یادم رفته بود ( مگه فکر و خیال تو میذاره من به چیزای دیگه فکر کنم ) دیشب باباجونی رفت تا بخوابه .. منم دیدم خوابم نمیاد ... با خودم گفتم یه کم کتاب بخونم ... مشغول کتاب خوندن بودم که صدای در حیاط اومد ... اولش تعجب کردم ... ساعت 1.5 شب !!! کی میتونست باشه ...   رفتم پشت پنجره ...وقتی ماشین عروس رو دیدم ... تازه یادم افتاد که جریان چیه ... خلاصه که تا وقتی عروس خانوم از ماشین پیاده بشه و بره خونشون منم مشغول تماشا بودم ...  پدر و مادر آقا داماد هم بودند ... و من تو این فکر که چقدر لذت داره آدم عروسی بچش ...
9 ارديبهشت 1390

یادداشت 41 مامانی

دلبندم دلم میخواست این یادداشت رو وقتی بنویسم که از بودنت مطمئن میشم ... امروز بابایی قبول نکرد که بریم آز بدیم ... میگه به وقتش میفهمیم ... دل گنده شده !!! شایدم میترسه ... نمیدونم ... به هر حال من همچنان بدون علائم هستم ... یا دارم مقاله میسرچم ...  یا دارم با انگشتام حساب کتاب میکنم ...!!   وااای که چقدر دلم میخواد این دو روز هم زود تموم بشه تا برم آز بدم ... البته هنوزم دو دلم ... شایدم تا اون وقت پری بیاد  فقط دلم میخواد این چند روز بگذره ... چشم انتظاری خیلی سخته مامانی بوس بوس ...
8 ارديبهشت 1390

یادداشت 40 مامانی

زیبای من امروز هم ب.ب.چ منفی شد ... و من رفتم سراغ یادگاریهایی که از سری قبلی اومدنت نگه داشتم ... وقتی تاریخها رو مرور کردم متوجه شدم که سری قبل هم 5 روز بعد از موعد پری برام مثبت شده بوده ... و این منو امیدوارتر کرد ... البته قبل از اینکه یادگاریهارو چک کنم .. کلی کار کردم ...  خونه رو جارو کشیدم و سرامیکها رو بخارشو ... بعدشم کلی گردگیری داشتم .. بعدشم یه دوش آب گرم حالم رو جا آورد ...  ولی الان کمرم درد میکنه ... بابایی زنگ زد تا ببینه خبری ازت شده یا نه ... وقتی بهش گفتم که خونه رو جارو کشیدم دعوام کرد که تو این شرایط نباید کار کنی ...تازه دستور داد که شام هم نمیخواد پزنده کنی ... ...
7 ارديبهشت 1390

یادداشت 39 مامانی

عزیز دلم  به خاطر شرایط من ترجیح دادیم که سفر نریم ... خوب اگه تو مهمون دلم باشی که من نیاز به استراحت دارم و اگرم خدایی نکرده نیومده باشی پیشم باید برم پیش دکترم ...  با اینکه بابایی خیلی دوست داشت که بریم ولی وقتی با هم فکر کردیم دیدیم که شرایطمون جور نیست ... پس کنسلش کردیم بماند که بابایی چطور برای محمد آقا توضیح داد که شرایطمون جور نیست ...  دیروز از بس تو فکرت بودم دیگه داشتم به مرز جنون میرسیدم به بابایی گفتم بره برام لوبیا سبز بخره تا بشینم پاک کنم و سرگرم بشم ... ساعت 7 شب !!! اونم که طفلی مونده تو کار من ... فقط گفت مثل اینکه ویارت زود شروع شده ...  تا بابایی بره و ویارون...
6 ارديبهشت 1390

یادداشت 38 مامانی

عزیزم امروز آسمون از صبح گرفتست ... منم با یه دل گرفته از خواب بیدار شدم انگار که دلم خبردار شده بود که میخوام چه چیزایی بشنوم از مامان نشدن یکی دوتا از دوس جونام تا نگران بودن یه مامان برای نینی تو دلیش ...  نمیدونم چی بگم ... فقط دلم میگیره وقتی ازین خبرای دلسرد کننده میشنوم ... اونوقت از خدا جونم شاکی میشم ... اونوقته که دلم میخواد به اومدن و نیومدنت فکر نکنم . یادم میاد ... تو مطب دکتر قبلیم یه خانومی میومد که همیشه ورد زبونش این جمله بود  ""خدایا ... هیچوقت هیچ کس رو با اولاد امتحان نکن "" الان میفهمم که چیز خوبی از خ...
4 ارديبهشت 1390

شهداد جان تولدت مبارک

دلبندم ... این یه پسته مخصوصه ... مخصوص دوست کوچولوت که دیروز پا به زمین گذاشته ... امیدوارم ... یه روزی برای تو بنویسم ... به این اعتقاد دارم ... نوزادان بوی خاصی میدن که هیچ عطری نمیتونه لذت بوییدنش رو به آدم بده... حس زندگی ... آخه میدونین... تازه از پیش خدا اومدن... هنوز بوی عالم ناکجا آباد رو با خودشون دارن... هنوز به عطرهای زمینی نیازی ندارن چقدر پاکن... چقدر معصوم و بی پناهن... چقدر قشنگن... کی میدونه قراره کی بشن... کجا برن... چی کار کنن؟! فرداهایی هست که دل کسی رو بشکنن؟!دست کسی رو بگیرن ؟!عصای دست پدر و مادرشون بشن ؟! کی میدونه؟! هیچکس... فقط ...
4 ارديبهشت 1390

یادداشت 37 مامانی

عزیزکم دیروز صبح رفتم سونو کلیه دادم ... سونوگرافیستی که رفتم پیشش خیلی باحال بود ... با اینکه من فقط سونوی کلیه داشتم ولی همه احشائ داخل بدنم رو داشت سونو میکرد و به منم نشون میداد ... بعدشم گفت خانوم هیچیت نیست ... برا چی اومدی !!! بعد از سونو هم زودی اومدم خونه ... چون هوا خییلی گرم بود و منم از گرما فراریم ... کل بعد ازظهر دیروز رو خواب بودم ... چقدرم چسبید !!! امروز هم رفتیم خونه بابابزرگ ... تولدش بود ... قربونش برم ... تو روزای تولد مامان و بابام دلم بیشتر میگیره ... وقتی به این فکر میکنم که با چه زحمتی ما رو بزرگ کردن ... وقتی میبینم که تکیده شدن ... فقط از خدا میخوام که هیچوقت سایشون رو از سرم کم نکنه ... ...
2 ارديبهشت 1390

قدری صبوری میخواهم ...

یک ماه از فصل زیبای بهار گذشت ... چقدر زود کاش روزای پر از خاطرات بد هم به همین سرعت بگذره ... روزهای بد برای فدرینای عزیزم ... برای مامان نی نی ناز... و برای همه مامانایی که نینی های کوچولوشون پر میکشن ...   قدری صبوری میخواهم ....   مي داني من از خدا چه مي خواهم ؟ من (( صبوري )) مي خواهم . همين ! از خدا يك قلب مي خواهم كه يك دنيا صبر در آن جاي بگيرد . از خدا سينه اي مي خواهم فراخ و گشاده كه هيچ گاه به تنگ نيايد . از خدا دلي مي خواهم كه يك عالمه گذشت هم آن را لبريز و پر نكند (( تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير ... )) امروز به اين نتيجه رسيده ام كه از خدا فقط يك چيز مي خواهم : (( صب...
31 فروردين 1390