یادداشت 43 مامانی
عزیزکم خیلی ناراحتم دلم نمیخواد با هیشکی حرف بزنم امروز صبح با بابایی رفتیم چند جا که کار داشتیم ... قرار بود که بعدش بریم آز بدیم ... وقتی کارمون تموم شد چون نزدیک خونه بابابزرگ بودیم رفتیم تا یه سری بهشون زده باشیم ... چون میخواستیم بریم آز دیگه ناهار نموندیم پیششون ... یه کم خرید داشتیم اونا رو هم انجام دادیم و دیدیم دستمون زیادی پره ... تصمیم گرفتیم خریدارو بیاریم خونه و بعدش بریم آز ... اومدیم خونه ... تا از پله ها اومدم بالا و خریدارو گذاشتم زمین ... حس کردم که پری شدم ... چک کردم و دیدم که بعله ... همونجا وا رفتم ... حالا بابایی از همه جا بی خبر هی میگه پاشو بریم ... منم که دلم نمیوم...
نویسنده :
نانا
16:11