شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 24 مامانی

نازنینم امروز اولین مهمونام اومدن ... مهمون که چه عرض کنم ... صاحبخونه ... بابابزرگ و مامان بزرگ قدم رنجه کردن ... خدارو هزار مرتبه شکر ...انشالله هیچوقت سایشون از سرم کم نشه عزیزکم ... نینی خاله ستاره این ماه نیومد ...منم حالم گرفته شده... انشالله که هرچه زودتر بیاد و دل خاله رو شاد کنه ... الهی آمین امروز یه چیزی برام پیش اومد که جالبه برات بگم از کنار اپن آشپزخونه رد میشدم که حس کردم یه بوی بدی میاد ... چند باری رفتم و برگشتم ولی منشا بو رو پیدا نکردم ... اول فکر کردم که شاید سبزه هام باشن که خودشونو خراب کردن !!!  اما دیدم نه .. اون بیچاره ها صحیح و سالمن ... همینجور کارگاه بازی درآوردم تا دیدم که ... چشمت روز بد ...
8 فروردين 1390

یادداشت 23 مامانی

عزیز دلم دیروز از سفر برگشتیم .... سفر خوبی بود ... بالاخره اول سال نو بود و فرصت برای کارای دیگه نبود !!! خوبی عزیزم ؟؟؟ دیدی چقدر بابایی مواظبت بود ؟؟؟ نمیذاشت من از جام تکون بخورم ... حتی به نگاهای متعجب بقیه هم توجهی نداشت ... قربونش برم نذاشت یه استکان جابجا کنم ... دستت درد نکنه بابای نینی با اینکه هنوزم نمیدونم تو اومدی پیشم یا نه ولی حس خوبی دارم ... انگار آروم شدم ... باباییتم که هر چند ساعت یه بار میگفت ... چقدر مهربون شدی ...!!! انگار من قبلا اژدهای دوسر بودم ... ههههههه این چند روز برامون اتفاق خاصی نیافتاد ... ولی برات میگم بعد از سال تحویل ... با بابایی کلی دعا...
6 فروردين 1390

سال نو مبارک ...

بر ما سالی گذشت  و بر زمین گردشی ... و بر روزگار حکایتی ... امید که کهنه رفته باشد به نیکی .... و این نو آید به شادی ....   دردونه ی من ... عیدت مبارک ... عزیزکم ... هنوز دو ساعت به سال تحویل مونده و من آرزو دارم که توی لحظه تحویل سال ... تو همراهم باشی ... کنار من و بابایی .... انشالله ...
1 فروردين 1390

یادداشت 22 مامانی

نازنینم دو روزی بود که خونه بابابزرگ بودیم ... وای چقدر سخته خونه بدون صاحبخونه ...همش دل آدم میگیره ... خدا سایه هیچ پدر و مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه ...الهی آمین دلیلشو نمیگم برات .. نمیخوام ناراحت بشی عزیزم دیروز که با بابایی میومدیم خونه ... کلی ماهی گلی دیدم و دلم خواست .....   پارسال که بابایی جونت نذاشت ماهی بگیرم !!( میدونیکه   تو سنت ایرانیها ماهی گلی نوروز وجود نداره .. بابا جون شمام که ایرانی با غیرت !!! )   امسالم هر چی بهش اصرار کردم و هی غش و ضعف کردم میگفت نه !! تا اینکه رفتم سراغ حس پدرانش !!! گفتم نینی گولومون دلش ماهی گلی میخواد ... هههههههه ... گفت ب...
28 اسفند 1389

یادداشت 21 مامانی

عزیزم امروز هوای آسمون آفتابی بود ... بعد از چند روز بارونی چه لذتی داره دیدن آفتاب ... ولی ... شهر پر بود از صدای ترقه و دود و آتیش !!!! مثلا چهارشنبه سوریه !!! جشنی که مثل همه جشنهای دیگه تو ایران .. داره به بیراهه کشیده میشه !!!! چه فلسفی !!! اینم عادت آدماست ... که همه چیزو اونجور که خودشون میخوان تغییر بدن ... دیگه داره بوی عید میاد ... اینو از حال و روز مردم میشه فهمید ... از پنجره که بیرونو میبینی ... همه تو جنب و جوشن ... باباهایی که با پاکتهای میوه و شیرینی میرن خونه ... بچه هایی که کیسه لباسای نوشون تو دستشونه ... مادرایی که بعد از کلی تمیزکاری تو خونه مجبورن برن خرید عید ... من همه این چیزا رو تجربه کردم و از تک ...
25 اسفند 1389

یادداشت 20 مامانی

عزیزکم خدارو هزار بار شکر .... امروز بعد از مدتها خبر خوب شنیدم ... یکی از دوست جونام داره مامان میشه ... اونم بعد از مدتها .... خدایا شکرت ... تیتی جونم خیلی برات خوشحالم اومدم فقط برات همینو بنویسم ... دوستت دارم عزیزم    ...
23 اسفند 1389

یادداشت 19 مامانی

عزیز دلم بوی بارون و هوای ابری این چند روز بیشتر بیقرارم کرده .... هزار فکر و خیال تازه افتاده تو سرم ... هرکاری هم میکنم که فکرم مشغول نباشه نمیشه که نمیشه ... !! طفلکی بابایی که خوب داره منو تحمل میکنه ... با این بد اخلاقیهای من میسازه !!! نه که همش همینطور باشما ... یه دقیقه خوبم ... یه دقیقه میخوام زمین و زمان رو بهم بدوزم ... هههههههه خل شدم مادر !!! بگذریم ... این کارای عید منم انگار که تموم شده بود ...!!! ولی یکی یکی یادم میافته که کجاهاش مونده .. امروزم دم درهامو بردم خونه مامان بزرگ اینا و زیر بارون شستمشون !!! اینم یه نمونه از کارای مامان که حرص بابایی رو درآورده !!! زیر بارون فرش شستن ... خیلی حال داد ... ...
23 اسفند 1389

قرار پروازیها از زبون خانوم مدیر !!!! پست اول

این دو تا پست رو با اجازه مرضیه جون میذارم تو وبلاگم .... چون خیلی باحال و با جزئیات کامل شرح داده ... !!!   خب از اولش بگم...........من طبق معمول مرضيه ساعت 1 قرار بود من 12:15 دقيقه ونك بودم يه سر رفتم چرم مشهد و گلها رو ديدم لاك ميفروختن دست فروش ها..........اونا رو هم يه چك كردم و رسيدم سر قرار ديدم يه خانمي پشتش به منه و داره با گوشي ميحرفه حدس زدم ياسي باشه......چون ميخواست زودتر بياد و بره به دوستاش تو محل كار قبليش سر بزنه اما من خوب ياسي بنفش ديده بودم نه شكلاتي خلاصه كه تلفنش تموم شد و روشو برگردوند و من ديدم بله ياسي جونه خودمونه...
21 اسفند 1389

قرار پروازیها از زبون خانوم مدیر !!!! پست دوم

خب سر غذا تا تونستيم حرف زديم و گفتيم و خنديديم فقط از يه چيز ناراحتم من نميتونم زياد سرمو سمته چپ بگردونم و از ديداره سمته چپام محروم بودم البته خيلي تلاش كردم ها...............تو پارك جاشو در آوردم................نگران نباشيد فقط انشالله دوستام ناراحت نشن خلاصه كه غذا نوش جان شد و شكم ها پر شد و اينجا يه اتفاق جالب افتاد شهداد ناز سير شده بودو شروع كرده بود سكسكه كردن نميدوني چه با حال بود ديدن چهره ستاره كه دستش رو دله سفانه بود و داشت تكون هايه شهداد رو حس ميكرد.....ديدني بود واي خدايا شكرت به خاطر اين همه نعمت ...
21 اسفند 1389