یادداشت 57 مامانی
شکوفه ی بهار نارنجم تصمیم نداشتم برات بنویسم !! اما نشد ... دلم نیومد که سراغی ازت نگیرم ... آخه وقتی برات مینویسم دلم آروم میگیره ... وقتی یادم میافته که یه روزی قراره بشینی و دلنوشته های مامان تو روزای انتظار رو بخونی ... اونوقت دوستدارم از تک تک لحظه هام برات بگم تا بدونی که من و البته بابایی خیلی کارا کردیم تا تو رو داشته باشیم ... پس گوش کن عزیزدلم ... دوشنبه ... عصری رفتیم مغازه دوست بابایی تا براش بلوز بخریم ...2 تا برای بابایی و یه بلوز هم برای بابای بابایی خریدیم... سه شنبه ... با اینکه خیلی خوابم میومد ساعت 7 بیدار شدم ... قرار بود با بابایی بریم تا بخیه هاشو بکشه ... اول رفتیم بیمارستان و ن...
نویسنده :
نانا
16:24