شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 57 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم تصمیم نداشتم برات بنویسم !! اما نشد ... دلم نیومد که سراغی ازت نگیرم ... آخه وقتی برات مینویسم دلم آروم میگیره ... وقتی یادم میافته که یه روزی قراره بشینی و دلنوشته های مامان تو روزای انتظار رو بخونی ... اونوقت دوستدارم از تک تک لحظه هام برات بگم تا بدونی که من و البته بابایی خیلی کارا کردیم تا تو رو داشته باشیم ... پس گوش کن عزیزدلم ...   دوشنبه ... عصری رفتیم مغازه دوست بابایی تا براش بلوز بخریم ...2 تا برای بابایی و یه بلوز هم برای بابای بابایی خریدیم...   سه شنبه ... با اینکه خیلی خوابم میومد ساعت 7 بیدار شدم ... قرار بود با بابایی بریم تا بخیه هاشو بکشه ... اول رفتیم بیمارستان و ن...
11 خرداد 1390

آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شکوفه ی من این ماه هم نیومدی .... آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟   فقط همین   بوس کوچولو با اخم پ.ن : میدونم که احتمال اومدنت کم بود ... ولی صفر نبود ... به خاطر دله بابایی هم که شده بود میومدی خووووووووب !!!
9 خرداد 1390

یادداشت 56 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم  دیروز مهمون داشتیم ... دوست بابایی که هم دوستشه و هم برادر شوهر خواهر بابایی ... یعنی زنش جاری عمه جونته ... ولی چون اول دوست بابایی بوده بعد شده برادر شوهر عمه ... ما همون دوست بابایی صداش میکنیم ... عصری زنگ زدن که اگه خونه اید بیایم پیشتون ... ما هم با آغوش بااااز پذیرفتیم ... یه نینی نااااز هم داشتن ... اسمش آرتین بود ... اینقدرم خوش خنده بود و آروم که نگووو .... البته چون تپل بود مامانی هی بغلش میکرد و میچلوندش ... تازه 10 ماهش شده و میخواد تاتی کردن یاد بگیره ... مامانش یه سیب داده بود دستش اونم داشت باهاش بازی میکرد و رو زمین قلش میداد بعدشم چاردست و پا دنبالش میرفت ... ای جووونم  چون با...
7 خرداد 1390

یادداشت 55 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم از دیشب تا حالا بابایی سر درد داره ... فکر کنم همون سر درده است که خانوم پرستار میگفت !!! البته با تاخیر فراوان !!! با اینکه قرصهاش مسکن هستن ولی بازم سرش درد میکنه ... امیدوارم چیز خاصی نباشه امروز صبح بابایی رفت بیرون تا روزنامه بخره و هم اینکه کار بانکی داشت ... وقتی هم برگشت بردمش حموم !!! چون خودش نمیتونست دولا بشه و به شکمش فشار بیاره نمیدونی چه بامزه بود ... انگار که نی نی مو بردم حموم کنم ... هی آب میریختم روش و میخندیدم ... البته موهاش رو من نشستم ... چون میترسیدم کف بره تو چشاش ... خودش شست ...  کلی مامان بازی درآوردم ... قربونت برم ... من اینقدر از حموم کردن نینی ک...
6 خرداد 1390

یادداشت 54 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم بابایی حوصلش سر رفته شدیییییید !!! میدونیکه عادت نداره تو خونه بند باشه ... ولی مجبوره بمونه ... صبح بلند شده لباس پوشیده ... منم خواب بودم ... سرمو بلند کردم میگم کجا میری ؟؟؟ میگه برم روزنامه بگیرم بیام !!! فکر کن توروخدا ... 3 طبقه پله رو بره پایین و بیاد بالا واسه چهارتا برگ روزنامه!!! نذاشتم بره و گفتم بعد از صبحانه میرم میگیرم برات ... البته نرفتما ... خودش گفت نمیخواد بری ... بهش حق میدم ... من به توی خونه موندن عادت دارم ... یعنی یه جورایی خودم رو سرگرم میکنم ... ولی اون که هر روز بیرونه یه کم براش سخته ... البته چون درد و ورمی نداره مشکلی نیست و میتونه بره بیرون ... حالا یه دو روزی استراحت کنه بهتره...
4 خرداد 1390

یک روز در بیمارستان !!!

شکوفه ی بهار نارنجم دیروز صبح ساعت 7 توی بیمارستان بودیم ... تا ساعت 8 کارهای پذیرش انجام شد ... وسایل بابایی رو تحویل گرفتیم و منتظر موندیم تا دکتر بیاد ...همه ی اینکارا رو بابایی جونت خودش انجام داد ... چون من شب قبل اصلا نتونستم بخوابم ... از نگرانی ... و توی بیمارستان فقط دنبال بابایی اینور اونور میرفتم و گاهی هم خمیازه میکشیدم !!! تنها کاری که من کردم : یه جا رو بعنوان همراه بیمار انگشت زدم ....!! اتاق و تخت بابایی رو بهمون تحویل دادن ...تا اون لحظه اصلا استرس نداشتم ... تا وقتی اومدن و به بابایی گفتن آماده بشه ... یعنی لباس اتاق عمل بپوشه ... بابایی مشغول لباس پوشیدن بود و من بیرون اتاق منتظر بودم ... بعد از چند دقیقه رف...
4 خرداد 1390

برای مادرم ...

روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری ! روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی !  روز مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! روز مادر یعنی بهانه  بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد  روز مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن  او که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود  روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....          مادرم روزت مبارک...   ...
3 خرداد 1390

یادداشت 53 مامانی

شکوفه ی بهار نارنجم دو ماه از بهار گذشت ... دوباره خرداد شد ... همیشه این ماه منو یاد امتحانای مدرسه میندازه ... یاد اونوقتا که سرمون به دفتر و کتابمون گرم بود و از غصه های مامان و بابا بیخبر بودیم ...اونوقتایی که تنها دغدغه ی زندگیم درس خوندن و دیر نشدن مدرسم بود ... اونوقتا که دنیامون تو حیاط  مدرسه و شیطنتهای تو راه مدرسه خلاصه میشد... انگار همین دیروز بود ... هیچوقت برای امتحان استرس نداشتم ... چون اینقدر میخوندم که تمام کتاب رو از بر میشدم !!! به قول امروزیها کتابو میخوردم ...خداییش درس خوندن تو ذاتمون بود ... همه خاله هات و دایی جونات درسشون در حد عالی بود ... باباییتم همینطور ... زرنگ بودن تو خونشونه ... البته...
1 خرداد 1390

یادداشت 52 مامانی

شکوفه ی بهار نارنج من دیروز صبح با بوی گاز از خواب بیدار شدیم ... بهت گفته بودم که جناب همسایه به روش خطرناکی بهمون گازرسانی کرده ... هنوز هم در همون شرایط به سر میبریم ... و هنوز هم زنده ایم !!!! نمیدونم بوی گاز از کجا بود ... همه جا رو چک کردیم ... خبری نبود ... در و پنجره ها رو باز گذاشتیم و کولر رو هم روشن کردیم تا بو بره ...و رفت !!! بعد از صبحانه مشغول تماشای تلویزیون بودیم که یهو همه کانالهامون قطع شد ... بله ... اینبار هم بدون هماهنگی جناب همسایه یکی رو آورده بود تا براشون کانالها رو تنظیم کنه !!! و چون آنتن ما مرکزیه هممون کانالها رو از دست دادیم ... یه دوساعتی در همین اوضاع و احوال بودیم ... بعدشم که کاناله...
31 ارديبهشت 1390